فصل شکوفه

من صدای بازتاب خویش را میشنوم...در این قمار،حاکم،تنهاییست...

فصل شکوفه

من صدای بازتاب خویش را میشنوم...در این قمار،حاکم،تنهاییست...

دکتر!!

توی کلاس رانندگیمون،یه مرده هست، حدودا 45-50 سالس، خیلی باحاله!یعنی اصل خندس!!!

من که سعی میکنم به هیشکی نخندم،واقعا نمیتونم جلوی خودمو بگیرم!!!! ماشالا انقده باهوشه، که پسرای کلاس بهش میگن دکتر!!!!!!!!


روز امتحان آیین نامه،دکتر پشت سر یکی از دخترای کلاس نشسته بود،مسئول آموزشگاه اومد و شروع کرد به صحبت: برای امتحان 20 دقیقه وقت دارین، سوالای همه با هم فرق میکنه،پس به دونسته های خودتون اکتفا کنین.


20 دقیقه بعد، مسئول آموزشگاه: بیارین برگه هاتونو. دست کسی برگه نمونده؟؟؟!!!!

-نخیر!!!!


10 دقیقه بعد،آقای دکتر برگشو میبره بده!!!!

مسئول آموزشگاه: من 10 دقیقه پیش گفتم بدین برگه هاتونو!!!  -خب من حواسم نبود!!!!!!!!!



(نیم ساعت بعد، بعد از تصحیح اوراق و رد شدن دکتر، مکالمه ی دکتر با دختری که جلوش نشسته بود):

- تو منو بد بخت کردی!!!!

-من؟؟!!!به من چه؟؟!!!

-آره دیگه!!من همه رو از رو تو زدم!!!

- چرا اینکارو کردین؟؟!!! مگه نگفتن همه ی سوالا با هم فرق میکنه؟؟؟!!!!

-چرا!منم میدونم سوالا فرق میکرد!!! من جوابارو از رو تو زدم!!!!

-



حیف که کلاسا تموم شد!یه سوژه ی خنده ی درست و حسابی رو از دست دادیم!!!!

(حالا نگین یه کلاس رانندگی میره فکر کرده چه خبره هااا!!!،خب جالب بود خواستم بگم!!)



پ.ن:تو این شبا مارو یادتون نره!

پ.ن2:یه وقتایی که حسی به آدم دست میده،که کلمه ای وجود نداره واسه توصیفش! اما همیشه تو هستی واسه شنیدن حرفایی که نیست!مثل تمام این دوسال! اما خب حرفی که نیست رو چجوری میشه گفت؟؟!!!

-پ.ن3:ممنون از حرفایی که بهم زدی،بهت گفتم که منم دارم همین کار رو میکنم،اما خب گاهی وقتا آدم کم میاره! اما به هر حال ممنون!


سعدی نوشت:

آقـا بـالاســـر نـخـواســتـــــم                                   یـــار بــی ســـفـــر نــخــواســــتــم

یـه ســر و هــزار ســودا داره                                   مـــن دردســــر نــــخــــواســــتــــم


ای بابا!سعدیمون قاطی کرده!!! شما به بزرگی خودتون ببخشید!!! سعدی جان ساکت!!!

به همین سادگی...

کلاس تموم شد،اومدم بیرون و منتظر موندم تا بیان دنبالم. همه رفتن و فقط من تنها تو حیاط بزرگ آموزشکاه وایسادم.یه پسر دم در وایستاده بود،با گوشی صحبت میکرد:نه هنوز نیومده!!!صبر کنم میاد؟؟!!!....باشه!...خدافظ...

چند قدم تو حیاط دور زد ومن هم کنار باغچه ی گرد وسط حیاط وایساده بودم!اومد رو به روم و گفت کلاس تموم شده؟ گفتم بله!

وباز هم شروع کرد به قدم زدن...10 دقیقه گذشت،اومد جلو و پرسید ساعت دارین؟ لبخندی زدم و گفتم نه!

دوباره شروع کرد به قدم زدن...گفتم:کلاس تموم شده ها!کسی داخل نیست!منتظر کسی هستین؟!!

-نه!خواهرم اومده کلاس منتظرم اون بیاد!

-آخه کسی داخل نیست!!!!

-میدونم،شما هم کلاس بودین؟؟

-بله!

-کلاس چی بود؟

-آیین نامه!

-هنوز شهری نرفتین؟

-نه!

-امتحان داشتین؟!

-نه!

-کی امتحان دارین؟

-فردا!!!

-اوه اوه!!!

-

-من خواهرم میومد اینجا کلاس،با قبول شد امتحان آیین نامشو،ولی با سه تا غلط،الانم رفته برای شهری،منم اومدم دنبالش،منتظرم!آخه بعضی وقتا کلاسشون زود تموم میشه!میاد اینجا منتظر میمونه!

-آهان!!!!!

-منتظری بیان دنبالت؟

-بله.

(ساکت شد و بعد از 5 دقیقه سرخ و سفید شدن،بالاخره گفت:)

-بچه ی اینجایی؟

-اینجا که نه، مال .... ام!

-کجا میشینین؟!!

(حرفمو تکرار میکنم) -.... میشینیم!

-میتونم شمارتو داشته باشم؟!!!!

-نه!

-چرا؟

-چون من اهل رفاقت نیستم!

(ساکت شد.... روی جدول دور باغچه ی گرد نشست،... دبیرای آموزشگاه در حال رفتن بودن)

-بهت نمیاد انقدر بد اخلاق باشی!...نمیدونم شانس منه؟؟!!!

-

-به هر حال این شماره ی منه،دوس داشتی بهم زنگ زن

(و یه کاغذ به طرفم پرت کرد که دقیق افتاد جلوی پام)

دلت خواست مزاحمم شو!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

-

بقیش که دیگه چه اتفاقی افتاد و اینا مهم نیست،فقط خلاصه که یه نیم ساعتی رو در جوار آقا و چرت و پرتاش گذروندم و بعدم خواهرش اومد و داداش منم اومد و رفتم.

اما حرفم اینه که اون به همین راحتی میخواست با من دوس شه؟ دیدن قیافه و شنیدن صدای طرفش واسش کافی بود؟؟!!! اون که نه از اخلاق من چیزی میدونست،نه منو میشناخت...

اگه تا حالا ندیده بودم یه همچین چیزی رو،میگفتم فقط اون اینطوری بود!اما تا حالا خیلیارو دیدم که همینطوری پی طرفشون میرن.

واقعا به همین سادگی یه ارتباطو میشه شروع کرد؟

یعنی هیچ شناختی؟ حتی در حد سلام و احوال پرسی؟

اشکال ما آدما اینه که فقط تو لحظه زندگی میکنیم و دنبال چیزی هستیم که واسه یه مدت شادمون کنه! همین!!!

آره،به همین سادگی امکان داشت من با کسی دوست شم!به همین سادگی!!!!



پ.ن:و به همین سادگی دلتنگ میشویم...


راستی نوشت:راستی شمارشو بر نداشتمااااا!!! از بس که گلم من!!!!


پ.ن:دلم کلاس زبان میخواااااااددد!!! کلاسامون شروع شده اما به خاطر رانندگی نمیتونم برم!


سعدی نوشت:

خـالـی که مــرا عــاجز و محـتـال بکرد                     خطــی برســـــــید و دفـــع آن خـــال بـکـرد

خال سیه اش بود که خونـم میریخت                     ریش آمد و رویش همه چون خال بکرد


ای دل...

دیریست دارم به دل حرافم

"سکوت" می آموزم،

تا عقلم مجال سخن گفتن بیابد!!!!



پ.ن: ســـــــــــــــــــــــکــــــــــــــــــــــــو تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ!!!


نمیدونم بگم سعدی نوشت،یا بگم دل نوشت!!! :


سعدی نوشت:

مرا راضیست اندر دل به خون دیده پرورده

                                                                   ولیکن با که گویم راز چون محرم نمیبینم!!!

ننه جون!

یکی از فامیلای دورمون فوت شده بود. شب بود. من و مامانم حاضر شدیم و برای شام غریبانش رفتیم مسجد.تو راه برام یه اتفاق افتاد.یه اتفاق خیلی خاص!یه اتفاق خوب.خیلی خوب!اونقدر خوب که فقط میتونستم از شادی اشک بریزم!اما چجوری؟بی هیچ دلیلی؟ اونم وسط خیابون؟

رسیدیم مسجد.رفتم توی مسجد و یه گوشه ای نشستم.نشستم و بغضم ترکید و اشکام ریخت!اونقدر گریه کردم که دیگه چشمام جایی رو نمیدید!همه نگام میکردن و از خودشون میپرسیدن این چیکاره ی فلانی بوده که اینطوری گریه میکنه؟!!اگه صاحب عزاست،پس چرا انقدر دور نشسته؟؟!!

و من بدون توجه به این حرفها اشک میریختم و خودمو خالی میکردم!دو ساعت تمام گریه کردم.موقع خداحافظی با بی شرمی تمام تو بغل صاحب عزا گریه کردم و تسلیت گفتم!اون واسه عزیزش گریه میکرد اما من...

موقع برگشت توی کوچه پس کوچه بودیم که یه پیرمرد و یه پسر 10-12 ساله رو دیدم.دنبال یه آدرسی میگشتن.پیرمرد به پسره میگفت که بیاد و از ما سوال کنه،اما پسره قبول نمیکرد و میگفت خودم بلدم!!!منکه مستاصل بودن اون پیرمرد بیچاره رو دیدم،جلو رفتم و اونقدر که از اون اتفاق و خبر،سرخوش بودم،پسره رو نگاه کردم و گفتم: چیه پسرم؟؟!!!!!!

دهن خودم سه متر از تعجب وا مونده بود!!! پسرم؟؟؟ من به کسی که فقط 7-8 سال از خودم کوچیکتره گفتم پسرم؟؟!!!

وقتی برگشتم مامانم نگام کرد و خندید!گفت به اون گفتی پسرم؟؟!!!

خندیدم!گفتم:ااااا؟تو ام شنیدی؟؟!!!


تو دلم گفتم ما نه غصه خوردنمون به آدمیزاد میخوره،نه شادی کردنمون!!!

والا! با این نونامون!!!


سعدی نوشت:

چنانــت دوســـت میــدارم که گر روزی فــراق افتـد

                                                            تــو صبـــر از من توانــی کرد و مـن صبر از تـو نتوانم

گند زدم!

ساعت 3 و خورده ای بود که دوستم زنگ زد و گفت که جوابا رو سایته هاااا!منم دویدم و رفتم نت و دیدم که بعلههههههههههه!!!!

گند زدمممممممم!!!!

گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به مهندس کوچیکه و واسش همه چیز رو گفتم!!!

و بعد هم هیچی!

.

.

.

.

تا همین الان هیشکی جز من و مهندس کوچیکه خبر نداره از رتبه ی من!

شما هم لطفا نپرسین!بیخیال کللا!البته نه ناراحتم نه چیز دیگه!واسه کسی که نخونده،اگر جز این میشد تعجب داشت!!!


پ.ن:شرمنده وقت ندارم این روزا اصلا واسه نت اومدن!

اومدم سر میزنم به همه!


پ.ن:کاش این آهنگو اولین بار جای دیگه شنیده بودم!کاش...کاش... کاش جای دیگه میشنیدم این آهنگ دیوونه کننده رو!

 حالم عوض میشه حرف تو که باشه ...

اون گوشه از قلبم که مال هیچ کس نیست،کی با تو آروم شد؟اصلا مشخص نیست...

خداییااااااااااااااا!!!!!!



سعدی نوشت:

آن را که نظر به سوی هر کس باشد                             در دیده ی صاحبنظران خس باشد

قاضی به دو شاهد بدهد فتوی شرع                            در مذهب عشق شاهدی بس باشد