فصل شکوفه

من صدای بازتاب خویش را میشنوم...در این قمار،حاکم،تنهاییست...

فصل شکوفه

من صدای بازتاب خویش را میشنوم...در این قمار،حاکم،تنهاییست...

5 صبح... من، چت، و یک "دوست"...

احساس چیز بدیست! گاهی وقتها میدانی حس یک نفر را،درک میکنی دردش را! چون چشیده ای! چون داری میچشی!

بعد میخواهی باشی! میخواهی کمک باشی،یار باشی،همراه باشی... مثل خودش!

میگویی حرفت را،در لفافه...آشکار...پنهان حتی!

حرف میزنی و حرف میزنی! بعد که نوبت او میشود،هزار و یک دلیل برایت می آورد که نه!که نمیشود! که امکان پذیر نیست که کمک باشی برای من! که سنگ باشی برای من آن هم از نوع صبورش!

دلایلش را که مرور میکنی،حس میکنی خب وقتی تو کمک "نباید" باشی، او هم "حتما" نباید باشد!

از چشمانت میخواند حرفی را که نزده ای،مجبورت میکند به اقرار!

میگویی! تمام ملاحظه ها را کنار میگذاری و فقط خود ِ خود ِ حرفت را میگویی!شاید سبک شوی...

عصبانی میشود! میگوید اگر اینجا بودی...

میگویم اگر میزدی سبک میشدم!

و تمام جوابی که میگیری این است:

هیسسسس... فقط خفه شو و بخواب!


سکوت میکنی

وقتی حتی دلت از بهترین دوستای وبلاگیتم میگیره...

بعضی وقتها...

بعضی وقتها داغونی...

دلت میخواهد هیچ وقت وجود نداشتی یا مثلا هیچ کس دیگری جز تو وجود نداشت!

که شاید اینهمه زجر و غصه نبود و آدم میتوانست خودش باشد! خود خودش! هر طور که میخواهد ، هر کجا که میخواهد!

بعضی وقتها آرزو میکنی که ای کاش برایت مهم نبود خیلی چیزها،مثلا آبرو یا چمیدانم از این چیزها که باعث میشود چفتِ شلِ دهانِ گنده ی بعضی ها باز شود! که ای کاش میتوانست نادیده گرفته شود!

وااای که چقدر بعضی چیزها درد دارد! در دلت انگار عزا گرفته اند و کودک درونت های های گریه میکند و اشکهایش میدوند توی چشمهایت و تو هی مجبوری تند و تند پلک بزنی تا نفهمند شاکی هستی! تا نفهمند خسته ای از این زندگی لعنتی! تا نفهمند در دلت،حداقل در دلت، دنبال آن حق گمشده... نه نه! حق خورده شده ات هستی که طوری رفتار میکنند انگار اصلا تو وجود نداری و همین که به تو "حق داده اند" نفس بکشی،باید بروی خدا را صد هزار مرتبه شکر کنی!

بعضی وقتها دلت میخواهد داد بزنی سر تمام دنیا و انقدر گلوی کل آدمها را محکم بگیری و حقت را توی صورتشان فریاد بزنی که بمیرند!! یا آنقدر گلویشان را فشار دهی که تمام حق خورده ات را بالا بیاورند و تو فقط بگویی:دیگی که واسه من نجوشه،میخوام سر سگ توش بجوشه!

بعضی وقتها آنقدر کینه ای میشوی و بغضی میشوی که کوچک ترین بهانه کافیست که اشکهای کودک درونت، پر کند گونه هایت را! که مجبور باشی به پشت روی تخت دراز بکشی تا اشکهایت آرام آرام از گوشه ی چشمت قل بخورند و لابه لای پیچ و تاب موهایت گم شوند،که یکوقت خط چمشت نریزد و نفهمند که تو از این وضع دلخوش نیستی!

که نفهمند که تو آن آهوی وحشی جنگلی هستی که باغ وحش،هرچقدر هم بزرگ،باز هم برایت قفس به شمار می آید و تو توی این قفس به وسعت یک شهر، کم کم آب میشوی و میمیری!

بعضی وقتها دلت میخواهد واقعا نباشی! نه که آن لحظه بروی در اعماق جهنم ها!نه! اینکه از همان اول نبودی و دلخوشیِ هیچ کس نبودی!چون حالا هیچ کس دلخوشیِ تو نیست!!

بعضی وقتها مثل الآن هر پنج ثانیه یک بار آب دهانت را قورت میدهی تا این بغض لعنتی باز نریزد روی گونه ات...

بعضی وقتها واقعا...

واقعا دلت میخواهد، های های بمیری....

سرطان به جز درد،هزینه هم دارد...

امروز صبح (ساعت 12 که برای من اول صبحه) رفتم فیس بوقمو چک کردم و دیدم که از طرف یکی از دوستام یبه یه event دعوت شدم. فک کردم از همین قرارای معمولیه که همیشه برقراره،ولی دیدم نه...


تیترش این بود: "بازارچه تابستانه محک"

و جمله ای که نظرمو جلب کرد : سرطان به جز درد هزینه هم دارد!!


قصه از این قراره که یه بازارچه راه افتاده برای کمک به بیماران سرطانی،که توی اون مثل اینکه یه سری اجناس میفروشن و پولشو صرف کمک به این بیماران میکنن.

متاسفانه من نمیتونم شرکت کنم. خواستم یه جوری حداقل چند نفرو دعوت کنم که خودمم تو این کار سهیم باشم.


زمانش 13 و14 تیر ماه هستش.ینی همین پنجشنبه و جمعه. از ساعت 10 صبح تا 8 شب

مکانش هم :تهران، ابتدای بزرگراه ارتش، بلوار شهید مژدی، بلوار محک، موسسه خیریه و بیمارستان فوق تخصصی محک.


خوهاشا تا جایی که میتونید اطلاع رسانی کنید!

اگر شما 50 نفر رو دعوت کنید و اون پنجاه نفر هم پنجاه نفر دیگرو (ینی هرکس فقط به یک نفر بگه) اونوقت شما به طور غیر مستقیم 100 هزار تومن به محک کمک کردید.


اینم سایتشه که البته برای من باز نکرد!!! محک


http://cdn.yjc.ir/files/fa/news/1391/4/31/160183_209.jpg

پ.ن: دیشب والیبال خیلی استرس زا بود! آخرش دلم میخواست داورو تیکه تیکه کنم! :|

یک جهان عشق نهان است اینجا...

در خانه تنهایم!

برادرم زنگ میزند و سراغ ماشینش را میگیرد. میروم توی پارکینگ که سرک بکشم و دید بزنم که ماشینش اینجاست یا دست پدرم! میخواهم برگردم که چادر گلدارم از سرم میفتد،می ایستم تا درست کنم آنرا که صدای بال و پر زدنشان می آید. برمیگردم و نگاهشان میکنم. هر دو با هم پر میکشند به این سو و آن سو!

یا کریم هایمان را میگویم!

لبخند میزنم و نا خوداگاه یاد پدر و مادرشان میفتم که چه عاشقانه لانه ی کوچکی را ساختند و آخر سر،وقتی هنوز جوجه ها سر از تخم بیرون نیاورده بودند ، یکی از آنها طعمه ی طبیعت شد و یک روز جنازه اش را توی کوچه یافتم! جفتِ دیگر نمیدانست،روی تخم ها بنشیند یا پرواز کند و غذا بیابد! اما گذشت... گذشت و جوجه یا کریم ها به دنیا آمدند و حالا دغده ی مادر بیشتر شد،مراقبت یا گشتن به دنبال غذا؟!

...

از این فکر ها بیرون می آیم وچادر گلدارم را مرتب میکنم و میدووم توی راه پله...


http://s4.picofile.com/file/7818391070/72062.jpg


پای کامپیوتر نشسته ام و پست میخوانم که مادرم می آید از سر کار و می ایستد کنارم و میگوید :میدونی چی شده؟؟ یکی از یا کریما رو کلاغ داره میخوره!!!

- ولی من نیم ساعت پیش رفتم پایین جفتشون با هم بودن!!!

غصه ام میگیرد...سرونوشت آنها هم اینگونه بود... مثل پدر مادرشان که یک سال پیش یکی،دیگری را تنها گذاشت...

مثل پدر بزرگم که یک سال پیش مادر بزرگم را تنها گذاشت...

پدر بزرگم که یک سال است زیر خروارها خاک خوابیده است و عکس روی سنگ قبرش،همچنان مهربانانه،نگاهم میکند...

پدر بزرگم که یک سال و چند ماه قبل، مرا روی پاهایش مینشاند و لپپم را چنان گاز میگرفت که کبود میشد!

دستانم را چنان میفشرد که از درد به خودم میپیچیدم!

ولی رفته رفته ، دیگر نه میتوانست مرا روی پاهای نازک و لاغر خود بنشاند،نه میتوانست گازم بگیرد و نه حتی میتوانست دستش را بلند کند و دستانم را بگیرد...

یک سال گذشته است و من هنوز هم هر وقت پیرمردی را سر کوچه شان میبینم،چند ثانیه طول میکشد تا به یاد بیاورم که "او،پدر بزرگ من نیست! پدر بزرگ من، رفته است..."



پدر بزرگ من، یک سال است که رفته است...


http://s4.picofile.com/file/7818420214/IMG_20120816_200441.jpg
پ.ن:امشب شب سالگرد است٬برای شادی روح پدر بزرگم فاتحه ای قرائت کنید لطفا...

+در راستای پست قبل نوشت: شکر خدا بهترم...