فصل شکوفه

من صدای بازتاب خویش را میشنوم...در این قمار،حاکم،تنهاییست...

فصل شکوفه

من صدای بازتاب خویش را میشنوم...در این قمار،حاکم،تنهاییست...

چقدر عجیب!

الان نشستم دارم نوشته های قبلی و حتی خیلی قبلی وبلاگمو نگاه میکنم! 

یه جمله اومد تو ذهنم: چقدر جلف بودم

یه جمله اومد تو قلبم: چقدر شاد بودم

عجیبه... خیلی عجیبه...

یعنی کی این وبلاگو مینوشته؟

.

دلم نمیخواد چس ناله کنم همش ولی خب میدونی ادم وقتی یاد اینجا میفته ک دلش میگیره! ک دلش برا قدیما تنگ میشه! برا وقتایی ک شاد بود... برا وقتایی ک همه چی درست بود... یا لااقل فکر میکردیم درست بود

دلم میخواد از این برزخ نکبت باری ک اسمش زندگیه و توش مجبوری درد بکشی و لبخند بزنی ب درک واصل شم و برم ب جهنم! واقعا دلم میخواد !

حداقل تو جهنم مجبور نیستم وقتی درد میکشم و عذاب سلول به سلول تنمو روحمو گرفته لبخند بزنمو بگم بخندم

مجبور نیستم تظاهر کنم به خوشحالی ک کسی حال بدمو نفهمه

محبور نیستم جلو تیکه ها و بد لحنیای دیگران لال شم ک کش پیدا نکنه چیزی

مجبور نیستم خودمو مجبور کنم ب خوب‌ بودن

حالم از این برزخی ک اسمش زندگیه ب هم میخوره

کاش بتونم عوض کنم این برزخو 

کاش چشامو باز کنم ببینم تمام این زندگی خواب بوده و من اصلا متعلق ب اینجا نیستم

یه دختر ۲۶ ساله تو یه کشور خیلی دورتر از اینجا ام ک تنها برای خودش زندگی میکنه و کار مورد علاقشو انجام میده و گاه گاهیم با دوستاش بیرون میره و بعضی اوقات ب خونوادش سر میزنه

همینو میخوام فقط

یعنی میشه؟

مروری بر ۹۷

خب خب خب! باورم نمیشه اصلا سال ۹۷ پست نذاشتم و از آخرین پستم بیشتر از یه سال میگذره!

انگار همین دیروز بود ک تو برف گیر کرده بودم

سال ۹۷ رو بخوام کلی بگم میتونم بگم زیاد سال خوبی نبود برام. یعنی سال خوبی برای خودم نساختم. از اخرای بهمن ۹۶ رفتم سرکار. کاری که به رشتم مربوط نبود و دوسش نداشتم و هرلحظش برام عذاب بود. ولی خب الان هم راه افتادم تو کارم هم عادت کردم به شرایط. 

دیگه اینکه با ادمایی اشنا شدم و وقتمو صرفشون کردم که اصلا ارزش نداشتن اصلااااا. از دوست بگیر تا به اصطلاح کسایی که زرررر مفت میزدن که عاشقن. فقط میتونم بگم سال خوبی نبود اصلا و همش برام عذاب روحی بود و واقعا اگه داداشم نبود نمیدونستم چجوری میتونم باهاش کنار بیام. 

تنها کار مفیدی که تو ۹۷ کردم این بود که بعد از یه ساااال بالاخره پایان ناممو دادم در لحظه ی اخر که سنوات نخورم. و دیگر هیچ.

امیدوارم ۹۸ برام‌یکم بهتر باشه

۹۸ ام البته تا این لحظه هیچ گلی به سرم نزده و اگه بخوام صادق باشم نسبت به همین روزای پارسال حتی بدترم هست...

من امسال به اینم رسیدم که درسته که هرکی مدرک داره الزاما باشعور نیست، ولی به چشم خودم دیدم ۸۰٪ کسایی که مدرک ندارن واقعا شعور هم ندارن... شایدم این عقده ایای روانی که دور منو گرفتن اینجورین... به هرحال برای روحم دعا کنید

البته فک نکنم کسی باشه بخونه اصن

برف امسال

امسال برف نیومد نیومد ولی وقتی اومد کولاک کرد.

اونروز من تهران بودم و هیچ خبری نبود اونجا. ساعت 7 و نیم بود که دیدم بابام فرت فرت زنگ میزنه و اس ام اس میده که کلاستو ول کن و بیا.منم که هیچی نمیدیدم اونجا میگفتم حتما یه برف معمولی اومده و بابام داره شلوغش میکنه.ساعت 8 رفتم سوار مترو شدم. نگم از داد بیدادا و تماسای مکرر بابام که میگفت آژانس بگیر و  بیا اونم تو اون شلوغی انقلاب و چهارراه ولیعصر! خلاصه سوار مترو شدم که برم آزادی که داداشم از پادگان زنگ زد و گفت که بابا بهم زنگ زده که تو بری خونه ی من!!!!!! منم دیگه کلافه شدم و داد بیداد و پیاده شدم و زنگ زدم به مامانم که غر بزنم.خلاصه مامانم یادم انداخت که باید دارو بخورم و داروهام خونس! 

خلاصه دوباره سوار شدم و به داداشم زنگ زدم و گفتم ک اصلا نمیتونم بیام خونتون. داداشمم گفت برو ازادی من مرخصی میگیرم میام دنبالت!!!!

منم رفتم دیدم ماشین هست سوار شدم و زنگ زدم که داداشم نیاد!

ساعت8ونیم بود که سوار تاکسی شدم. اون موقع تازه ازادی برف میومد. خلاصه رفتیم و رفتیم با ترافیک فراوان و خفن تا رسیدیم به سه راه شهریار! دروغ نگفتم اگه بگم نزدیک دو ساعت اونجا بودیم! شانس اوردم غیر از من بقیه مرد بودن و پیاده میشدن و ماشینو هل میدادن. خلاصه اونجا که زیر گذر بود رو با هزار بدبهتی رد کردیم و راهو میرفتیم واقعا کولاک بود یعنی خفن بود خیلی! کل شیشه بغل ماشینو برف گرفته بود و حتی بیرونو نمیشد دید.

خلاصه رفتیم و رسیدیم به یه پل روگذر. اونجا ماشین میرقصید رسما! رفتیم افتادیم تو گل و گیر کردیم و مردا پیاده شدن و هل دادن باز اینجا ام یه نیم ساعتی گیر کردیم و بعد رفتیم به سمت شهریار! بابای بنده خدای من از ساعت 9 ونیم که همیشه میرسم رفته بود سر خیابون اصلی و حالا ساعت 11 بود!!! 

نشون به اون نشون که ساعت 11 و ربع تازه رسیدم پیش بابام و بعد با بدبختی رفتیم خونه.

یعنی پسر عمم مارو رسوند. تو ماشین دستمو گذاشتم رو دست بابام و بوسش کردم چون خیلی بد باهاش حرف زده بودمو واقعا حق داشت که انقدر نگرانم باشه. ساعت 11 و نیم رسیدیم خونه بعد از تحمل سختی های بسیار. 

هدفم از نوشتن این پست نمیدونم چی بود فقط خواستم اون روزمو بنویسم


چی بگم

وقتی میام اینجا حس میکنم رفتم تو یه حموم عمومی متروکه که یه زمانی پر بوده از رفت و امد و ادما و خنده ها و شادیا و ناراحتیا و بغضاشون اما حالا انقدر خالیه ک حتی انعکاس صدای نفست هم توش میپیچه

مث یه قصر بزرگ و مترکه با تار عنکبوتایی ک همه جا رو پوشوندن...

مث قصر پادشاه تو کارتون اناستازیا...

دلم میخواد وقتی میام اینجا داد بزنم انی بادی هوم؟...

 و از پله ها بالا برم و خاطرات دور و دورترمو مرور کنم...

چقدر غمناکه اینجا

دلم نمیاد نداشته باشمش چون هنوز خیلی دوسش دارم و برام یاداور روزای خوب و بد و تلخ و شیرین زندگیمه... دوستت دارم وبلاگ من

حتی اگه هیشکی نگاهت نکنه

حتی اگه متروکه بشی و ارواح تو وجودت پرسه بزنن

حتی اگه تنها ترین بشی باز من هستم. مطمئن باش

دوستت دارم وبلاگ من