فصل شکوفه

من صدای بازتاب خویش را میشنوم...در این قمار،حاکم،تنهاییست...

فصل شکوفه

من صدای بازتاب خویش را میشنوم...در این قمار،حاکم،تنهاییست...

چند گانه های "تیـــــــــره"

1. واسه بابابزرگم دعا کنید...حالش خوب نیست...


2. پارتی هم پارتیای قدیم،به یارو گفتم کلاس دوشنبه صبحمو کنسل کن،ب جاش کلاس برای چهارشنبه بذار. رفته کلاس دوشنبه صبح رو کنسل کرده،ب جاش کلاس برای دوشنبه ساعت 7 شب گذاشته!!!! حالا من چ ... کنم؟


3.دو شبه که خوابم نمیبره. پریشب که تا 4 صبح بیدار بودم،دیشبم به زور خودمو ساعت 1 و نیم خابوندم، 7 و نیم صبح بیدار بودم!


4.چند روز دیگه عروسی داداش خانه،لباس نخریدم!فک کنم ب خاطر لباس نَرَم! یدونه خواهر شوهر که بیشتر نیستم!نمیشه لباس نخرم که!


5.حس میکنم حتی دنیای مجازیم داره میشه مث دنیای حقیقی. دلم نمیخواست بشه!چون میخواستم حداقل اینجا بتونم حرفایی رو بزنم که آروم شم،اما هر روز که میگذره میبینم اینجا کمتر از دنیای واقعیم میتونم حرف بزنم حتی!


6.از دانشگاه متنفرم! از دختراش هم!از پسراش بیشتر! دلم دبیرستان میخواد...


تیــــــــــــــــره نوشت: برام دعا کنین.... دلم روشنایی میخواد.....

شماره ی 273

ماههای آخر بارداریم بود.با آرمین به مطب ماما رفته بودم.در را برایم باز کرد و من همانطور که دستم را به کمرم گرفته بودم وارد مطب شدم. سرم را بالا گرفتم و .... خشکم زد!


http://s1.picofile.com/file/7295173759/273.png



سعید بود! سعید من! کنار یک زن دیگر، یک زن حامله!

به چشمانم خیره ماند. سرم را انداختم پایین. آرمین دستم را گرفت،سعید اخم کردو من سرخ شدم.

کنار آن زن _همان که پیش سعید بود،همان که زن سعید بود _ کنار آن زن،دوتا صندلی خالی بود. آرمین دستم را گرفت و مرا کنار آن زن نشاند.خودش هم کنارم نشست.سعید سرش پایین بود.اخم کرده بود.

چشم دوختم به آن زن. خوش سلیقه بود!مثل همیشه!

منشی آمد.آرمین رفت تا نوبتمان را یادآوری کند.

سرم پایین بود.صدایم کرد.آن زن را میگویم! همان که کنار سعید نشسته بود و عشق در چشمانش موج میزد. سرم را بالا آوردم.

پرسید:بچت چیه؟ و لبخند زد.

- پسر _ این را گفتم و سرم را پایین انداختم.

-پسر دوست نداری؟

-چرا!خیلی زیاد!  و لبخند زدم _سعید هم!_

-بچه ی منم دختره.شوهرم عاشق دختره!  و لبخند زد.

زیر لب گفتم: میدونم...

آرمین کنارم نشست.

زن گفت: اسمشو چی میخوای بذاری؟

صدایم در نمی آمد! نمیدانستم چه بگویم!چگونه بگویم!

زیر لب چیزی گفتم. آشکارا نشنیده گفت: چی؟

- سعید!

سعید برخاست.اخم کرده بود.سیگاری از جیبش بیرون آورد و به زن نشان داد و گفت:میرم بیرون.

زن لبخند زد.

شوکه شده بودم!سعید!سیگار... چیزی که همیشه از آن متنفر بود...

_چرا آن زن جلویش را نمیگیرد؟ چرا دعوایش نمیکنه؟ چرا هیچ نمیگوید؟_

محو سعید شده بودم و با تعجب نگاهش میکردم.

آرمین صدایم کرد:

محدثه؟

نگاهش کردم... لبخند اخم آلودی تحلویم داد... تلخندی کردم و سرم را پایین انداختم.

سعید رفت.

- گفتم بچم دختره!  _صدای آن زن بود_

به سردی گفتم: بله.

یاد آن روزها افتادم که سر انتخاب اسم برای دختر آیندمان با سعید جر و بحث میکردیم و میخندیدیم.

ناخواسته پرسیدم: اسمش چیه؟

-اسمشو شوهرم انتخاب کرده.

-خب...چیه؟

-محدثه...

چشمانم را بستم...

صدای منشی آمد:

شماره ی 273


پ.ن1: این حاصل تراوشات فکری من در تاکسی،موقع رفتن به امتحان ترم اندیشه اسلامی بود!

پ.ن2: چقدر بی حوصلگی بده! چقدر بی دلی بده!

پ.ن3: یعنی الان هاپو ام در حد تیم ملی! فک کن نمره آخریه که نیومده بود الان اومد،بعد معدله از 17 رفت بالا! بعد من انتخاب واحدم رو انجام دادم. بعد به دلیل اینکه معدلم به 17 نرسیده بود،19 تا بیشتر نمیشد،که یدونه 3 واحدی رو بیخیالش شدیم رفت پی کارش! بعد خب من الان هاپوووووووووووو امممممممم!!!

پ.ن4: تو ادامه مطلب هیچی ندارم! چون ویرایش دارم میکنم،نمیتونم حذفش کنم! :دی

ادامه مطلب ...

پرانرژیِ دل کوچولو

دقت کردین بعضی از کامنتا چقدر انرژی پشتشون نهفتس؟

مثل صدای افراد!شده که یه نفر با این مشخصاتو بشناسین؟

میدونم که شده!

میدونم که میدونین که اون یه نفر کیه!

همونیه که امروز تولدشه!

همون که صداش پر انرژیه،

همون که یه چند وقت بود که زده بود تو خط خنگ بازی! :دی

همون دختر ورپریده ای که اسم خودشو گذاشته مادام!

خجالتم نمیکشه!

والا!


حالا خلاصه!

مادام خانومی!

اینم از تبریک ما!

البت بگما! من شیرینیمو میگیرمممممممم!!!!!!!!!


               "مادام خانومی"

         تولدت مبارک!




تخم مرغ سوخته

ضد حال یعنی خسته و کوفته از دانشگاه بیای و بوی غذا تو راهرو پیچیده باشه و در خونه رو باز کنی و بوی غذا بپیچه تو مشامت...

اونوقت وقتی واسه عوض کردن لباسات میری تو اتاق، رو اینه یه تیکه کاغذ ببینی که نوشته...


http://s2.picofile.com/file/7282857090/IMG_20120201_152840.jpg



پی ناراحتی نوشت: وقتی یه نفر جواب اس هات رو نمیده،همیشه با این معنی نیس که سرش شلوغه یا یادش رفته یا شارژ نداره...گاهی وقتا هم یعنی "هی!فلانی! من از دستت ناراحتم!"


+ هی فلانی!من...


بازی بازی!!!! شمام بیاین!

بچه که بودم عاشق نقاشی بودم! انگار گلم را با نقاشی سرشته بودند! همه تو مهد کودک چوب چوب یه گردن میکشیدندو من چنان قوسی به گردن آدمهایم میدادم که انگار میخواهند از آن راه نفس بکشند! بدن آدمهای همه چهارگوشی بود که دوتا دست به آن چسبیده بود،اما دست آدمهای من یک سره به بدنشان ختم میشدند!موهای دخترهای نقاشی هایم همیشه بلند بود!موهای خودم هم! یعنی هم خود نقاشی هایم،هم خودِخودم!بزرگتر که شدم دیگر آدمها و چهره هایشان را نمیکشیدم!زده بودم در کار طبیعت و دار و درخت و دریا! چ چیزها که میکشیدم! با مداد رنگی،با آبرنگ،با مداد B6! اما وقتی دبیرستانی شدم،دیگر تمام شد!همه چیز! نه نقاشی ای بود،نه طبیعتی،نه وقتی برای کشیدن!

فقط کودک درونم میکشید!موقع حساب دیفرانسیل انتگرال که میشد،یادش می افتاد! اول جزوه را باز میکردو شروع میکرد به کشیدن!



+این یه بازیه! بازی نقاشیامون!

نقاشیایی که گوشه ی جزوه هامون میکشیدیم،نقاشیایی که ناخوداگاه کشیدیمو نقاشیایی که با دل کشیدیم!

میخوام نقاشیامو بذارم!

همونایی که تو چرک نویسامن!همونایی که تو جزوه ی دیفرانسیلمن! همونایی که وقتی هرکدومو میکشیدم،یه حسی تو وجودم باهام همراه بود!

آهای شما!شمام نقاشیاتونو بذارین! حتی اگه خط خطیه!حتی اگه خوشگل نیست! بذارین کودک درونتون پاشو بذاره تو دنیای مجازیتون!


+این بازی نیاز به دعوت نداره! عدد نه رو خیلی دوس دارم! اما هفت نفرو دعوت میکنم چون عدد هفت رو....


اول آناهیتا - دوم عارفه - سوم فرناز - چهارم محسن -  پنجم هاله - ششم جزیره - هفتم محمد


نقاشیام تو ادامه مطلبه!

ایده ی این پست رو از این پست آناهیتا گرفتم! :دی

ادامه مطلب ...