-
کاش میدید که خودش چی میخواد
جمعه 13 دی 1398 15:52
اون نمیدونه از زندگی چی میخوادهیچ وقت نمیدونست. اون فقط میخواد یکی بخوادش. نمیخواد که "من" بخوامش. فقط میخواد که یکی بخوادشهمیشه دنبال یه نشونه بود که کی میخوادش. میگفت: اون بیشتر درک میکنه، یا اینکه اون بهم کادو داده پس خیلی دوستم داره. همیشه دنبال این بود ک نشونه ها میگن کی بیشتر میخوادش. دنبال خواسته شدن...
-
وقتی که ماه کامل شد
یکشنبه 8 دی 1398 11:15
همیشه ته ته ته دلم قرص بود. دنیا هم که نباشد، باز تو هستی. انگار تو رفتن بلد نبوده ای هیچ وقت. اصلا هروقت قهر بودیم تهش مطمئن بودم ک اصلا تو بگو یک سال هم که طول بکشد باز تو هستی. اصلا باور نمیکردم یک روز نباشی. یک روز گنگی مفرط مرا غرق کند یک روز ته ته ته دلم خالی شود یک روز برسم به نبودنت.همیشه ته ته دلم قرص بود به...
-
چقدر عجیب!
یکشنبه 1 دی 1398 14:21
الان نشستم دارم نوشته های قبلی و حتی خیلی قبلی وبلاگمو نگاه میکنم! یه جمله اومد تو ذهنم: چقدر جلف بودمیه جمله اومد تو قلبم: چقدر شاد بودمعجیبه... خیلی عجیبه...یعنی کی این وبلاگو مینوشته؟
-
.
شنبه 25 خرداد 1398 21:30
دلم نمیخواد چس ناله کنم همش ولی خب میدونی ادم وقتی یاد اینجا میفته ک دلش میگیره! ک دلش برا قدیما تنگ میشه! برا وقتایی ک شاد بود... برا وقتایی ک همه چی درست بود... یا لااقل فکر میکردیم درست بود دلم میخواد از این برزخ نکبت باری ک اسمش زندگیه و توش مجبوری درد بکشی و لبخند بزنی ب درک واصل شم و برم ب جهنم! واقعا دلم میخواد...
-
مروری بر ۹۷
یکشنبه 8 اردیبهشت 1398 22:55
خب خب خب! باورم نمیشه اصلا سال ۹۷ پست نذاشتم و از آخرین پستم بیشتر از یه سال میگذره! انگار همین دیروز بود ک تو برف گیر کرده بودم سال ۹۷ رو بخوام کلی بگم میتونم بگم زیاد سال خوبی نبود برام. یعنی سال خوبی برای خودم نساختم. از اخرای بهمن ۹۶ رفتم سرکار. کاری که به رشتم مربوط نبود و دوسش نداشتم و هرلحظش برام عذاب بود. ولی...
-
برف امسال
یکشنبه 15 بهمن 1396 00:08
امسال برف نیومد نیومد ولی وقتی اومد کولاک کرد. اونروز من تهران بودم و هیچ خبری نبود اونجا. ساعت 7 و نیم بود که دیدم بابام فرت فرت زنگ میزنه و اس ام اس میده که کلاستو ول کن و بیا.منم که هیچی نمیدیدم اونجا میگفتم حتما یه برف معمولی اومده و بابام داره شلوغش میکنه.ساعت 8 رفتم سوار مترو شدم. نگم از داد بیدادا و تماسای مکرر...
-
چی بگم
جمعه 10 آذر 1396 01:39
وقتی میام اینجا حس میکنم رفتم تو یه حموم عمومی متروکه که یه زمانی پر بوده از رفت و امد و ادما و خنده ها و شادیا و ناراحتیا و بغضاشون اما حالا انقدر خالیه ک حتی انعکاس صدای نفست هم توش میپیچه مث یه قصر بزرگ و مترکه با تار عنکبوتایی ک همه جا رو پوشوندن... مث قصر پادشاه تو کارتون اناستازیا... دلم میخواد وقتی میام اینجا...
-
دلگرفتگى
پنجشنبه 13 مهر 1396 02:43
از وقتى دیگه وبلاگو گذاشتم کنار چقدر بیشتر دلم میگیره... اونوقتا حداقل دوستای مجازی داشتم ک میتونستم براشون درد و دل کنم... الان دوستیا حتی دیگه مجازی هم وجود ندارن... حتی دیگه نمیتونی از حالت ب کسی بگی چون بیشتر از سه خط رو نمیخونن... چقدر دلم تنگ ١٨ سالگیمه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 مرداد 1396 03:53
نمره اون درسم اومد! ١٩/٨٠ ولی نمیدونم اون پسره چند شده! امیدوارم کم شده باشه!! (عقده ای شدم رفت :دی) پ.ن: یه بلای دیگه سر پایان نامه سرم اومد ب مراتب دردناک تر از پست قبل روزی نیست ک ب خودم فحش ندم بابت درس خوندن
-
تیتر نداره فقط اعصابم از دست خودم خورده!
چهارشنبه 28 تیر 1396 15:54
دیروز روز خیلی شلوغی بود برام.البته اونقدر شلوغ نه ها! فقط در مقایسه با روزای دیگه ی خودم شلوغ بود!و یه اتفاق مهم قرار بود بیفته و اون عروسی بهترین دوستم بود! صبح ساعت 10.5 پاشدم و آماده شدم رفتم دکتر و کلی کارم اونجا طول کشید ،جونم براتون بگه وقتی برگشتم خونه ساعت 3 بود.جنگی لباس عوض کردم و ناهار خوردمو ساعت 4 دویدم...
-
اون روی یه فروردینی...
دوشنبه 12 تیر 1396 03:51
گفته بودم حرصم درومده یه کاری کردم. خب میخوام الان فضا سازی کنم براش. فرض کنین ارشد میخونین و یه درس خیلی سخت دارید ک تایم کلاسیش دقیقا بعد ناهاره و شما هم (بلا نسبت) هیچی نمیفهمین از حرفای استاد... یه مشت آمارو و احتمالات و توزیع نمایی و ارلنگ و کوفت و مرض ! خلاصه چاره ای ندارید جز اینکه به ندای معدتون گوش بدید و چرت...
-
آلوِیز خر
شنبه 10 تیر 1396 04:07
امتحان تا ٢٠ تیر ماه خر است ارشد خر است درس خر است دانشگاه خر است منم خرم ک همه ی اینارو انجام میدم پ.ن: چند روز پیش حرصم درومد یه کاری کردم که دلم خنک شه وقت بشه میام مینویسم
-
گلچین روزگار...
سهشنبه 16 خرداد 1396 02:20
دلم میخواد گریه کنم... به وسعت دوتا چشمهام... به پهنای گردی صورتم ... به شدت بغض گیر کرده توی گلوم... دراز کشیده بودم و با خنده برنامه خندوانه رو میدیدم و تلگرام چک میگردم که یهو تو یکی از گروه های دوستانه یه عکس آشنا دیدم. اولش مغزم هنگ کرد،وقتی "انا لله و انا الیه راجعون" زیرشو دیدم، نتونستم هندل کنم که...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 آبان 1395 03:32
اینهمه نوشتم نت لود نکرد همش پرید
-
سر "باز" ، "باز" آ!
سهشنبه 27 مهر 1395 01:30
تموم شد! شصت روز گذشت... فردا داره میاد...
-
ساعت ٢:٤٠ بامداد
سهشنبه 23 شهریور 1395 03:07
-الو؟ +الو؟ -سلام +سلام خوبی؟ -تو خوبی؟قرص خوردی؟ +آره.خوبی؟ چیکار میکنی؟ -دارم پُست میدم... +حالت خوبه؟ -سرده... سرده... سرده... (مث اینجا...بدون تو...)
-
"سرباز"
پنجشنبه 11 شهریور 1395 12:31
دیروز که نبودی تکیه ام را به درختی دادم که لباس تورا پوشیده بود...
-
...
شنبه 6 شهریور 1395 07:32
من معشوقه ی موهای بر باد رفته ام معشوقه ی تلف شده از پست دادن های توی گرما معشوقه ی اوای "به پوتین ١....به پوتین ٢....به پوتین ٣" معشوقه ی تمام خشم شب ها تمام رگباری ها تمام رزمایش ها و اضافه خدمتها معشوقه ی منتظر نگران تمام سربازهای دور از عشقشان منم تمام سربازها تویی و تمام معشوقه ها منم
-
خاطره
جمعه 22 مرداد 1395 22:32
دوش به دوش در زیر دوش قدم هایش را تنظیم میکرد میشست سرش را از فکر ورنى قرمز برق میزد کف توى چشمهاى خیس روى نوک پا ایستاد آب داغ کف ها را شست بوسید و رفت چشمى که میسوخت از کف را وسط خیابان ایستاد وبرگشت و خندید و چشمش را بست و باز کرد بست و باز کرد لرز ماشین آب ترمز سرد سردرد کف روى چشم جسم بی جان سرد داغ سرد داغ کف...
-
خداحافظ یاهو مسنجر!
جمعه 15 مرداد 1395 19:16
یادمه بهترین روزامو ، بهترین حرفامو، شیرین ترین و بی دغدغه ترین روزامو با تو گذروندم. شبایی که یواشکی میرفتم تو اتاق داداشم و نت دایال آپ رو روشن میکردم و یاهو مسنجرو باز میکردم آن میشدم و سیل پی ام ها و آف هایی که جاری میشد رو صفحم و خوشحال از اینکه هستن آدمایی که دلشون برام تنگ بشه و هستن دوستایی که بتونم راحت و بی...
-
ویروسى
جمعه 8 مرداد 1395 10:34
جان من فکر غمت فاصله ى "چال" و "لبت" صاعقه ىِ چشمِ شبت خاطره ى داغ تنت ما را کشت! #m_s_t
-
بلاتکلیف
چهارشنبه 6 مرداد 1395 18:15
I hate you , I love you I hate that , I love you Dont want to But I can't put Nobody else Above you... پله ها را دوتا یکی بالا رفت،بغض لعنتى را مثل غده اى فرو میداد. ببخشید خانوم... دور چشمهاى پف کرده اش را کِرِم مالى کرد و خط چشم دوباره که آه! سخت ترین کار دنیا خط چشم کشیدن روى چشم پف کرده ى اشک آلود،با دستهاى لرزان...
-
5 صبح... من، چت، و یک "دوست"...
پنجشنبه 27 تیر 1392 11:15
احساس چیز بدیست! گاهی وقتها میدانی حس یک نفر را،درک میکنی دردش را! چون چشیده ای! چون داری میچشی! بعد میخواهی باشی! میخواهی کمک باشی،یار باشی،همراه باشی... مثل خودش! میگویی حرفت را،در لفافه...آشکار...پنهان حتی! حرف میزنی و حرف میزنی! بعد که نوبت او میشود،هزار و یک دلیل برایت می آورد که نه!که نمیشود! که امکان پذیر نیست...
-
سکوت میکنی
شنبه 15 تیر 1392 11:42
وقتی حتی دلت از بهترین دوستای وبلاگیتم میگیره...
-
بعضی وقتها...
سهشنبه 11 تیر 1392 04:00
بعضی وقتها داغونی... دلت میخواهد هیچ وقت وجود نداشتی یا مثلا هیچ کس دیگری جز تو وجود نداشت! که شاید اینهمه زجر و غصه نبود و آدم میتوانست خودش باشد! خود خودش! هر طور که میخواهد ، هر کجا که میخواهد! بعضی وقتها آرزو میکنی که ای کاش برایت مهم نبود خیلی چیزها،مثلا آبرو یا چمیدانم از این چیزها که باعث میشود چفتِ شلِ دهانِ...
-
سرطان به جز درد،هزینه هم دارد...
دوشنبه 10 تیر 1392 09:53
امروز صبح (ساعت 12 که برای من اول صبحه) رفتم فیس بوقمو چک کردم و دیدم که از طرف یکی از دوستام یبه یه event دعوت شدم. فک کردم از همین قرارای معمولیه که همیشه برقراره،ولی دیدم نه... تیترش این بود: " بازارچه تابستانه محک " و جمله ای که نظرمو جلب کرد : سرطان به جز درد هزینه هم دارد!! قصه از این قراره که یه...
-
یک جهان عشق نهان است اینجا...
سهشنبه 4 تیر 1392 23:00
در خانه تنهایم! برادرم زنگ میزند و سراغ ماشینش را میگیرد. میروم توی پارکینگ که سرک بکشم و دید بزنم که ماشینش اینجاست یا دست پدرم! میخواهم برگردم که چادر گلدارم از سرم میفتد،می ایستم تا درست کنم آنرا که صدای بال و پر زدنشان می آید. برمیگردم و نگاهشان میکنم. هر دو با هم پر میکشند به این سو و آن سو! یا کریم هایمان را...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 خرداد 1392 10:45
شده ام دختری که میترسد! از خیلی چیزهاُاز خیلی کارها! هر روز روز شماری میکنم تا یک تیر٬که نیاید! اما متاسفانه هر روز انگار یک روز به آن روز نزدیک تر میشوم و هیییچ کاری از دستم بر نمی آید... میترسم طاقت نیاورم این بار! آخر مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسد! حتی فکر کردن به این موضوع رعشه بر اندامم می اندازد! آخر...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 خرداد 1392 11:35
۱. خداوندا... تو در قرآن جاویدت،هزاران وعده ها دادی... کووووووووو پسسسسسسسس؟؟؟؟ :| :| :| 2.خیلی مزه میده بری یه وبلاگی :-" بعد ببینی هییییییی اون هدرشو عوض میکنه، بعد کامنت بذاری با کلییی حسودی و اینا ( حسود خودتی! :|) بگی که منم میخواااااااااممممممم :(( بعد با خودت بگی برم به علیرضا بگم به منم کمک کنه و اینا!...
-
مُحی کوچولو، عمه میشود!!! :دی
سهشنبه 21 خرداد 1392 18:22
خیلی وقت بود این طرفا نیومده بودم! ینی میومدم فقط وبلاگا رو میخوندم و میرفتم! تا اینکه چند روز پیش که این پست بابک خان رو دیدم و شوکه شدم!! دیگه طاقتم طاق شد گفتم بیام اعلام کنم که منم عمه شدم!! :دی نمیدونم الان باید خوشحال باشم و ذوق کنم،یا غصه بخورم که به این زودی باید فحش به جون بخرم!!! خلاصه اینکه یه نی نی کوچولو...