فصل شکوفه

من صدای بازتاب خویش را میشنوم...در این قمار،حاکم،تنهاییست...

فصل شکوفه

من صدای بازتاب خویش را میشنوم...در این قمار،حاکم،تنهاییست...

تسلیت

تسلیت واژه ی کوچکی است در برابر غم بزرگ شما...


تنها چیزی که میتونستم بگم و اینکه ما رو تو غم خودتون شریک بدونین...


+ اینجا

کافی شاپ ِ نادری...

"دست"های کــــشــــیــــده ی زنانه...

در میان ِ

"مو"های مــــشــــکـــــی ِ مردانه...

"لبــ"ـهایی که به هم قفل میشوند،

و "چشم" و "گوشــ"ــی که باز شد!!!!




+نتیجه اخلاقی:

هیچ وقت با هم جنستون جایی که مناسب سنتون نیست ، نرید!!! :-"

خش خش ِ گامهای پاییز...

چشمانم را میبندم

خودم را زیر گامهایت

_درست کنار برگهای پاییزی_

تصور میکنم...

عبور میکنی از من

و من

از "یاد" ، به "باد" میروم...




پ.ن: کسی میداند واحد سنجش ِ خستگی چیست؟؟

یک روح؟؟!  یک قلب؟؟  سه نفس؟؟؟ پنج آه؟؟!

...!!!

یه کاری کن رقصمون بیاد!!

اینقدر ساز نزن...!

پاهایم درد میکنند!

دیگر برایت نمیرقصم...


+ دنیا با تو بودما! :/


پ.ن:این روزها حساس شده ام!

به فصل ِ "حرف ِ دل" حساسیت دارم...

دریاچه اوان

از اونجایی که من قبلا یه بار این پستو تا نصفه نوشتم و بعدش بلاگ اسکای خان ِ نامرد،سیوش نکرده،واقعا نمیدونم چجوری باید دوباره بنویسمش!

پنجشنبه هفته ی پیش،صبح ساعت 5ونیم بود که از دوستی که تا اون موقع بیدار مونده بود و داشت باهام حرف میزد و من هم داشتم سر یه موضوعی متقاعدش میکردم،خدافظی کردم و رفتم که آماده شم برای یه سفر یه روزه، به دریاچه اوان،نزدیکای قزوین!

چون هوا گرم بود و مثلمن اونجایی که میخواستیم بریم،ظهرهای وحشتناکی داشت،مانتوی آستین سه ربعمو پوشیدمو کاپشنمو برداشتم برای شب!

بعد از ساعتها تو ماشین موندن و همخوانی با خواننده های مختلف و گذشتن از دستشویی های سر راه و اینا، بالاخره به کوههایی رسیدیم که به محل مورد نظر ختم میشد،باید اول راههای کوه آلود (!!) رو پشت سر میذاشتیم،تا به دریاچه میرسیدیم!

هرچی بالاتر میرفتیم،صحنه ها زیبا تر میشد و آدم دلش میخواست ماشینو بذاره یه گوشه و دیگه جلو تر نره! دیدن کوه و دشت از بالا واقعا فوق العاده بود! درست مثل یه تابلوی نقاشی! و تنها حرفی که میشد زد این بود: خدا جون چقدر زیبا نقاشی کردی...

http://s1.picofile.com/file/7487753438/IMG_2045.jpg


http://s1.picofile.com/file/7487753759/IMG_2049.jpg


http://s3.picofile.com/file/7487753866/IMG_2050.jpg


http://s1.picofile.com/file/7487754187/IMG_2054.jpg


همینطور از کوه ها بالا رفتیم،بالا و بالاتر... تا رسیدیم به ابرها... درست میون ابرها! دستمو از شیشه ی ماشین بیرون گرفتم... سرمای ابر ها میون دستم،حس کردنشون رو ی پوستم،یه حس توصیف ناپذیر و فوق العاده...


http://s3.picofile.com/file/7487754080/IMG_2053.jpg


http://s3.picofile.com/file/7485844187/IMG_2040.jpg


http://s3.picofile.com/file/7487753010/IMG_2042.jpg

و بالاخره دریاچه ای که وسط کوها قایم شده بود و خلاصه رضایت داد که ما ببینیمش!

البته ما دریاچه رو دور زدیم و رفتیم پشت دریاچه ساکن شدیم به دور از هیاهو...


http://s3.picofile.com/file/7487754301/IMG_2066.jpg%E2%80%8C


http://s3.picofile.com/file/7487754408/IMG_2124.jpg%E2%80%8C


تا اینجای داستان،همه زیبایی های خاص بود...

و اما بعد!

ظهر شد،آفتاب مستقیم میتابید و مام که خوشحال از اینکه لباسمون خنکه و گرممون نبود! زمین پر از ملخ و بوته های تمشک،پر از خار!دستم هم از اون قسمتی که آستین تموم میشد،به بعد قرمز شده بود و منم میخواروندمش هی!

روی دریاچه کنار خشکی،یه تیکه تنه ی درخت افتاده بود و جون میداد برای عکس انداختن، دختر داییمو صدا کردم و دوربینو دادم دستش،با کفشای لج داره هفت سانتیم رفتم روی چوب و حواسم بود که نیفتم،وایسادم و ژست گرفتم (!!) برای عکس،که یهو حس کردم یچی زیر پاک تکون خورد و وقتی پایین رو نگاه کردم،چنگک خرچنگ خان ِ محترم،صدای جیغ منو به آسمون هفتم برد!!! :|

http://s3.picofile.com/file/7487798595/IMG_2072.jpg


http://s3.picofile.com/file/7487798274/IMG_2071.jpg


قرار نبود شب بمونیم،اما شب موندیم! همونجا،اونور دریاچه تنها و بی کس! با صدای گرگ و سگ و گراز!!! مردها که تا صبح بیدار موندن و کشیک دادن، ما هم تو سه تا چادر با ترس و لرز هی خوابیدیم و هی با صداهای مختلف از خواب پریدیم!

یادمه خوابیده بودم که یهو حس کردم بالای سرم،دقیقا بالای سرم ، دوتا سگ دارن با هم دعوا میکنن! از خواب پریدم و سرمو گرفتم! گفتم الان میپرن چادرو پاره میکنن و میان داخل! :| مامانو داییمم بیدار شد و داییم بدو بدو رفت بیرون!

نصفه شب بود که دوباره از خواب بیدار شدم و شنیدم که داداشم داره با پسرِ خوانواده ای که تازه اومده بودن حرف میزنه و اون پسر میگه: "ما اینجا خیلی میایم،هیچ وقت این صدارو نشنیده بودیم! ما خودمون روستایی هستیم!این صدا،صدای گرازه!"

یا ابلفضل! :| یعنی آدم تو اون لحظات میمیره تا صب شه دیگه!!!

ولی بالاخره صب شد!


http://s1.picofile.com/file/7487754836/IMG_2211.jpg%E2%80%8C


ما هم بعد از خوردن صبونه،عزم برگشت کردیم! خر کیف از اینکه هنوز سرمون روی بدنمونه! :دی

اینم دریاچه،از اونور!

http://s1.picofile.com/file/7487754943/IMG_2220.jpg%D9%82%D9%88%D8%A7%D9%86%DB%8C%D9%86%20%D9%88%20%D9%85%D9%82%D8%B1%D8%B1%D8%A7%D8%AA%20%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D8%AA%20%20|%20%20%D8%AD%D8%B1%D9%8A%D9%85%20%D8%B4%D8%AE%D8%B5%DB%8C%20%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%86%20%20|%20%20%DA%AF%D8%B2%D8%A7%D8%B1%D8%B4%20%D8%AA%D8%AE%D9%84%D9%81


وقتی رسیدیم خونه،من تازه فهمیدم سرخ شدن دستم،به خاطر خاروندن دستم نیست، بلکه آفتاب سوختگیه! :| لامصب از درون سوزونده بود!قشنگ پخته بودم! تا چهار پنج روز همینطوری میسوختم! :|


اینم از سفر یه روزه ی ما!


+ تولدت مبارک آقای مرخصی رفته! :دی تولدت مبارک محمد!


+با تشکر از همسایه ای که یاری کرد تا ما وبلاگ داری کنیم! :دی ممنون از کسی که حجم عکسارو کم کرد، امضا : یک عدد دختر ِ بدون فتوشاپ! :(