فصل شکوفه

من صدای بازتاب خویش را میشنوم...در این قمار،حاکم،تنهاییست...

فصل شکوفه

من صدای بازتاب خویش را میشنوم...در این قمار،حاکم،تنهاییست...

مولتی مطلب

۱-همیشه میگفتم چه خوبه که من خواهر ندارم! خواهر اصلا خوب نیست!خدارو شکر که تک دخترم! هیچ وقت دلم نمیخواست یه خواهر داشته باشم! راستش همین الانم همین نظرو دارم!

اما اول تیر عروسی خواهرمه!!!و چه حس عجیبیه اینکه خواهرت بخواد عروس شه!بخواد از کنارت بره!

این چند وقت درگیر مراسمش بودم!جهاز برون! اینکه میگفت اگه محدثه نباشه نمیتونم هیچی رو بچینم٬ اینکه واسه همه چی از من نظر میخواست٬ اینکه واسه دست گلش به من میگفت ایده ات رو به گل فروش بگو! از هر گلی خوشت اومد بگو! یا اینکه واسه کارت عروسیش از من متن و شعر میخواست و از متن و شعرایی که من واسش آورده بودم استفاده کرد٬اینکه واسه طرح روی کارت عروسیش نظر منو میخواست٬اینکه همیشه با چشمای نسبتا درشتش نگام میکرد و میگفت محدثه این خوبه؟؟!! تمام اینا حس خواهریمو بیشتر میکرد!

کار توی خونش واسه چیدن جهیزیه٬چیندن لوازم آرایشش٬ تمام کارا واسه من اصلا سختی نداشت٬از این کارا لذت میبردم!

الانم داریم میریم دسته گش رو نهایی کنیم و  سفارش بدیم!

واسه عروسیش خیلی شور و ذوق دارم!حتی واسه عروسی داداشمم اینطوری نبودم! خواهر عروس بودن یه چیز دیگس!

الان که دارم اینارو مینویسم دستام داره میلرزه٬ دلم میخواد گریه کنم! خیلی سخته اونی که باهاش راحتی و هروقت هرکاری ازش خواستی واست انجام داده٬ از کنارت بره!

امیدوارم همیشه خوشبخت اباشی و زندگی خوبی داشته باشی دختر خاله ی عزیزم!!



۲-روز ملی جوراب!!!

بابا جون! اگه اذیتت کردم٬اگه هر وقت اومدی باهام حرف بزنی و شوخی کنی از پیش خودم روندمت٬اگه هر وقت اومدی منو محکم بوس کنی٬۴تا ایش و اوش تحویلت دادمو اخمامو انداختم٬ اگه هر وقت دستتو گرفتی جلومو گفتی:قهری یا آشتی؟؟!! به نشونه ی قهر بودن زدم پشت دستت٬ازت معذرت میخوام!

بابت اینکه هروقت وسیله ی گرون قیمت خواستم٬با لبخند بهم گفتی مگه من چندتا دختر دارم؟! وبرام خریدیش٬ بابت اینکه هروقت میای خونه٬ میای کنارمو میگی:این دختره که من دارم؟   تاج سره که من دارم؟؟!!!

باباجون بابت همه اینا ممنون!

روز همه باباها مبارک! روز همه مردایی که هنوز بابا نشدن مبارک! روز همه مردایی که مرد بودنو الان کنارمون نیستن مبارک! روز همه باباهایی که بهترین بابای دنیا بودن و الان جای خالیشون بیشتز هر وقت دیگه ای احساس میشه٬مبارک! روز همممممه باباها مبارک!

باباجون من!روز تو هم مبارک!

یا بهتر بگم: روز ملی جوراب مبارک!



۳- خدای بزرگ! ای دی اس ال مون قطعه! چرا داداشمو نمیفرستی درستش کنه؟!!!

تولد یک عدد مشهدی خان!

در باغ بی برگی مهمانی ای برپا شده بود! انگار وجدان آگاهی می خواست متولد شود!همه جا چراغانی و رقص نور و این چیزا بود و همه چیز مهیا بود اما باغ،برگ نداشت!
گفتیم کاش فصل شکوفه شود تا همه جا خوشگل باشد!ناگهان یکهویی وسط خرداد باغ بی برگی شکوفه داد و همه جا خوشگل شد!
اما حیف که داشت غروب میشد!آنوقت هاله بانو گفت: من که خورشید را باور دارم حتی اگر نتابد... و خورشید برگشت و شروع به تابیدن کرد!
کیامهر از این اتفاق خوشحال شد و جوگیریاتی به راه انداخت که آن سرش ناپیدا! همه ریختند وسط و رقصیدند! اما یک عدد کوالا چسبیده بود به درخت و پایین نمی آمد! هی میگفتیم این پایین شیرینی است،غذا است،قاقا لی لی است! اما میگفت ما برگ میخواهیم!!ما نیز نمیدانستیم وسط آن همه شکوفه،برگ از کجا بیاوریم او بخورد!!!
خلاصه در میان این قرتی بازیها گم بودیم که یکهو وروجک جیغ کشید و گفت:کرگدنی که تنها سفر نکرد، به همراه شازده خذعبل الدوله دارند می آیند!
و ما دیدیم بععععله!از دور دودی بلند شده و صدای پای کرگدن می آید (هی میگوییم این کرگدن را گاز سوز کنید انقدر گ.. (اااا!!!! ببخشید!) دود ندهد!گوش که نمیکنند!)
مهمانهای جدید که رسیدند،نسیمی باشکوه وزید و قاصدکی را با خود آورد!قاصدک آنقدر زیبا بود که روزگار من را متحول کرد!
همه شاد بودند که یکهو دوباره صدای جیغی آمد! همه چپ چپ وروجک را نگاه کردند ولی او گفت: من نبودم به خدااا!!!
فهمیدیم که در آنطرف باغ دیوار جیغ فرو ریخته است و جیغهای دیوار فرار کرده اند! فارغ التحصیلان صمپاد به دنبال جیغ های گم شده آمدند وسط باغ و چون دیدند بساط شادی پهن است،آنها هم پلاس شدند!
حالا آن وسط کوروش تمدن نشسته بود و تخمه میشکند و کلکله به راه انداخته بود! مهربان هم قلمی در دست داشت و روی سطرهای سپید،آرام آرام، چیزهایی را مینوشت!سوسک سیاهی هم آن وسطها هی رژه میرفت و کسی چیزی به آن نمیگفت!ما هم که از سوسک میترسیدیم، دخترک زبان دراز را گفتیم تا با چرب زبانی اورا راضی کند که یکجا بشیند و انقدر ورجه وورجه نکند!
خلاصه که شادی بسیار شد در آنجا!با اینکه خیلی ها را نمیشناختیم!
تا شب آنجا پلاسیدیم و بعد از شام (بعله!عجیب است اما نیما به ما شام هم داد!) کیانا همه را صدا کرد و گفت:بیایید عکس بیندازیم!
آنوقت همه دور هم جمع شدند و من شمع 21 را که روی کیک بود،روشن کردم تا فوت بشود!
و رفتم پشت دوربین و گفتم: با شماره 3 نیما شمعش را فوت کند و همه با هم اورا تبریک گویند!
و شمردم: 1...2...3
                                         تولدت مبارک یره!!!

عکس را هم گذاشتم در ادامه مطلب!

 

ادامه مطلب ...

زندانی...

من
اسیرم...
اسیر آزادی مردان...
اسیر زن بودن!!!!!!