فصل شکوفه

من صدای بازتاب خویش را میشنوم...در این قمار،حاکم،تنهاییست...

فصل شکوفه

من صدای بازتاب خویش را میشنوم...در این قمار،حاکم،تنهاییست...

گلچین روزگار...

دلم میخواد گریه کنم... به وسعت دوتا چشمهام... به پهنای گردی صورتم ... به شدت بغض گیر کرده توی گلوم...

دراز کشیده بودم و با خنده برنامه خندوانه رو میدیدم و تلگرام چک میگردم که یهو تو یکی از گروه های دوستانه یه عکس آشنا دیدم. اولش مغزم هنگ کرد،وقتی "انا لله و انا الیه راجعون" زیرشو دیدم، نتونستم هندل کنم که این کیه.مغزم هی گشت و پیدا نکرد...چشمم ادامه ی متنو دنبال کرد...درگذشت ناگهانی دکتر سید مهدی اینانلو... مغزم ایست کرد...تمام بدنم لرزید...یخ کردم....مامااااااننن؟؟؟ با ترس گفت چیه؟؟؟؟ گفتم دکتر اینانلو مرد...کپ کرد... من،مامانم،بابام...کپ کردیم...دروغه... همش دنبال تکذیب این خبر کذایی میگشتم... برا اثبات اینکه دروغه تا به منشیش هم پیام دادم ،برام مهم نبود نصفه شبه...مهم این بود که دروغ باشه...که نبود... که  ایست قلبی یه پزشک عالی و یه جوون سی و خورده ای ساله و یه تازه داماد شده رو از بین برد...

شاید خیلی به نظر مسخره بیاد که آدم برای دکترش انقد ناراحتی کنه و پست بذاره نه؟؟خب این دکتر نشد یه دکتر دیگه...

اما برای من مسخره نیست. اصلا هم مسخره نیست...حتی جلو اشکامو نمیتونم بگیرم... چون از روزی که تو مطبش پرنده پر نمیزد اونجا بودیم تا امروزی که حتی صندلی خالی پیدا نمیشد برای نشستن... از سال 88 یا 89 تا امروز... یادم نمیره روزی رو که داداشم یواشکی گفت این دکتره میره مناطق محروم و مجانی دندونای بی بضاعتا رو معالجه میکنه... یادم نمیره اون دورانی که به سرم زده بود کنکور تجربی بدم و وقتی بهش گفتم با روی باز استقبال کرد و چقدر راهنماییم کرد و حتی هرسری بهم میگفت موقع درست کردن دندون مامان یا بابام کنار دستش وایسم و ببینم و گه گاهیم برام توضیح میداد که علاقه مند شم...یادم نمیره روزی رو که برای پدرم از شادیش برای استادیار شدنش میگفت و چشماش میدرخشید... یادم نمیره روزی رو که از رتبه دو رقمیش بدون استفاده از سهمیه ی برادر و فرزند شهیدیش گفت و افتخارات دانشگاهیش... یادم نمیره از اون موقع که کوچیک بودم تازه سنم قانونی شده بود و مث یه راهنما سعی میکرد کمکم کنه برای انتخاب رشته ی دانشگاهی،تا امروزی رو که با سر پایین باهام صحبت میکرد چون یه خانوم مهندس بیست و چند ساله شده بودم... یادم نمیره  اون روزی که دو دستی با انبر داشت دندون عقلم رو از دهنم میکشید بیرون و من نمیتونستم با دیدن جدیتش ،خندم رو کنترل کنم...یادم نمیره اون دو روزی رو که دو تا 4 ساعت تمام زیر دستش بودم تا دندون عقلای دیگمو با جراحی در بیاره و آخرش بهم گفت چقدر صبوری و من تو دلم گفتم بهت "اطمینان "دارم و جواب ظاهریم فقط یه لبخند بود...یادم نمیره چقدر باهام صحبت کرد برای عمل لثه...یادم نمیره خندشو وقتی ک گفتم" دارم به این فک میکنم که موقع عمل اگه گریم گرفت و بینیم کیپ شد،چجوری نفس بکشم!"یادم نمیره شوخ طبعیش و در عین حال مودب و با شخصیت بودنش رو...یادم نمیره سرخ شدن صورتش رو وقتی که همسرشو که یه خانوم دکتر ارتودنتیست بود، به پدرم معرفی میکرد...یادم نمیره ده روز پیش رو که توی مطب شلوغش که جای سوزن انداختن نبود نشسته بودم و برای پروژه ی یکی از درسام دیتا جمع میکردم رو،که از ساعت 3 بعد از ظهر تا 9 شب فقط یکبار از اتاقش بیرون اومد و بی وقفه کار کرد...

یادم نمییره چون هیچ وقت دکتر دلسوز و بی نقص توی زندگیم ندیده بودم...

تا حالا کسیو دیدین که حسرت جراحی لثه داشته باشه؟؟؟

من دارم... الان از ته دلم حسرت میخورم که چرا اینهمه سال از جراحی  ب دست تنها دکتری که بهش اعتماد داشتم فرار کردم..

برام مهم نیس که غیر منطقی به نظر بیاد... اما من برای بهترین ، با حوصله ترین و با اخلاق ترین دندون پزشکی که توی عمرم دیدم،امشب اشک میریزم.

+فاتحه ای قرائت کنید لطفا.


پ.ن: خیلی وقت بود که هیچی به این بلند و بالایی و از ته قلبم ننوشته بودم. وقتی غم رو دلت سنگینی میکنه و کسی نیست که حستو بفهمه و درکت کنه،نوشتن تنها چیزیه که میتونه سبکت کنه.

خوشحالم که هنوز اینجا رو دارم. حتی اگه هیچ کس نخونتش.