فصل شکوفه

من صدای بازتاب خویش را میشنوم...در این قمار،حاکم،تنهاییست...

فصل شکوفه

من صدای بازتاب خویش را میشنوم...در این قمار،حاکم،تنهاییست...

الو الو؟؟!

ساعت 10:30 صبح کللله ی سحر! تازه از خواب بیدار شدم و دارم تلویزیون میبینم.

دیری رینگ...دیری رینگ...دیری رینگ

-الو؟

-الو؟ سلام!

-سلام.

-ببخشید هدیه هست؟!

-هدیه؟!!

-بله،هدیه!اشتباه گرفتم؟!

-فاطمه تویی؟!!

-نه من مهسام!!اشتباه گرفتم؟!

-بله!اشتباه گرفتین! خدافظ.

گوشیو قطع میکنمو با خوابالودگی میرم پای تی وی.صحنه ی حساس فیلمه،هنوزم خوابم میاد و مسلما هاپو ام!

دیری رینگ...دیری رینگ...دیری رینگ

میرمو شماره رو نگاه میکنم،همون شماره قبلیس.

-الو؟

-...

-الو؟!!

-.....

-الوووووووووووووووووووووو؟!!!!!!!!!!!!

-..........!!!!!

-ببین! یه بار زنگ زدی بهت گفتم اشتباه گرفتی! دیگه اینجا زنگ نمیزنی! فهمیدی یا نه؟!!!!!!!!!

تپ!!!!(صدای قطع کردن گوشی بود!)

.

.

.

شب،در حال صحبت تلفنی با تمشک خانومی.

-راستی محدثه! مهسا زنگ زد دعوتمون کرد خونشون!

-مهسا؟؟!!!! کدوم مهسا؟؟!!!!

-مهسا .... دیگه!!!

-واااای نه!!!!جدی میگی؟؟!!!!

-آره!گفت یه بار زنگ زده بهت اشتباه گرفته دیگه روش نمیشه زنگ بزنه!!!

-خاک عالم!!!

-...

-...

(خب بقیه حرفامون خصوصی بود دیگه!به چی گوش میدین؟!!)

خلاصه که آبروموز گدده!!! (درست گفتم؟ نمیدونم از بزرگترا شنیده بودم! همون آبروم رفت خودمون!)




پ.ن:میخواستم قبل از مهمونی این پست رو بذارم ولی خب نشد.انقده خوش گذشت که نگو!

با پسر خالش هم رقصیدم!اسمش ارمیا بود(عرمیا اما با الف!). یه سال و نیمش بود!


پی افسوس نوشت: تو رو خدا تیکه ی پسرای محله ی مارو باش: کاش که همسایه ی ما میشدی!!!!!

؟؟

دلم میخواهد بالا بیاورم زندگی را با تمام خاطراتش.



پ.ن:اگه لحظه ی جدایی ازت،تو چشمای خیست زل زدمو اشک نریختم،تقصیر من نیست. هنوز هم دارم دنبال تکه های خورد شده ام میگردم.آدم که بشکنه،هیچ وقت مثل قبل نمیشه.

مگه من چند سالمه؟؟؟؟

دیشب با خاله اینا و دایی اینام رفته بودیم پارک! همیشه فکر میکردم چقدر ضایس ملت میرن وسط پارک میشینن! اما دیدم نه بابا! به کسی چه؟!!!

خلاصه که رفته بودیم پارک و بچه ها فر خوردن به سمت وسیله های بازی و ما هم پلاس بودیم وسط چمن ها.دیدم نخیر! اینطوری نمیشه و اون سرسره بادی از دور داره به من چشمک میزنه! گفتم من میخوام برم سرسره بادی سوار شم! کی با من میاد؟!

دختر خاله کوچیکه گفت منم میام پاشو بریم!

رفتیم دیدیم ملت جمع شدن دارن یه چی نگا میکنن! رفتیم دیدیم یه آقایی بساط پهن کرده، از یکی از جعبه هاش دوتا مار آورد بیرون میگفت اینا عجیبن و این حرفا.میگفت مار شاخ دارن.بعد آورد نشون جمعیت داد. منم که قبلا تو راز بقا اینا رو دیده بودم واسم هیجان نداشت.بعدم که تموم شد و یارو بساطشو جمع کرد رفت.ماهم رفتیم تاب سواری!!! من و دختر خالم،دوتا خرس گنده!رفتیمو سوار تاب شدیم!هی این نینی فسقلیا میومدن میگفتن ما میخوایم سوار شیم!

ما هم با پررویی تمام میگفتیم یه ذره دیگه تاب بخورم الان پیاده میشم!!!!

بعدشم من که دیدم دختر داییم اینا دارن سرسره سوار میشن،منم دویدم پشت سرسره!البته بماند که اونا ابتدایی راهنمایین!!! خلاصه یه 5،6باری سرسره بازی کردیم و بعدم من گیر دادم که الا و بلا من میخوام سرسره بادی سوار شم! خلاصه با هزار زور و زحمت راضیشون کردم با من بیان! منو دختر خالمو خواهرش و دختر داییمو پسر خالم رفتیم تو پارک بادی! آقاهه گفت میخواین سوار شین؟ دخترخاله هه گفت تا چه سنی سوار میکنین؟! آقاهه گفت واسه کی میخواین؟! گفت این! (و منو نشون داد!)منم با اعتماد به نفس تمام گفتم:من! خندید و گفت:نه!!!! من نمیدونم!مگه من چمه؟! همه بهم میگن بهت میخوره بری دوم دبیرستان! حالا اینجا این یاروئه اینطوری نگام کرد!!!

خلاصه بسی ضایع شدیم و همگان بر ما خنده ها کردند! و آبروها بر باد برفت!!!!

بعدشم که با پسر خاله هه دعوام شد و همش دنبال اون میدویدم،بعدشم که هی چسبید بهم که:دختر خالهههههه!!!! ببخشییییییدددددد!!!!!

ما هم که با کرم و فضل بسیااااار!! گفتم به شرطی که تکرار نشه هاااا!!! گفت خب! ما هم او را بخشیدیم!!!!

بعدم شاد و شنگول و منگول و حبه ی انگور!!اومدیم خونه!

جای همگان خالی بوووووود!!!


چشمامو به ابرا میدم، آسمون بارون میباره...

...حذف شد...


"دلم گرفته،

دلم عجیب گرفته است.

و هیچ چیز،

نه این دقایق خوشبو که روی شاخه ی نارنج میشود خاموش

نه این صداقت حرفی،که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست،

نه، هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف

نمیرهاند.

و فکر میکنم

که این ترنم موزون حزن تا به ابد

شنیده خواهد شد"

دوستت دارم دیوونه!

بعضی وقتا که میرم جلوی آینه، حس میکنم چقدر این موجود تو آینه رو دوست دارم!!

"دوستت دارم دیوونه!!!"

 البته فقط "بعضی وقتا"!!


دیوونه ام !نه؟؟