فصل شکوفه

من صدای بازتاب خویش را میشنوم...در این قمار،حاکم،تنهاییست...

فصل شکوفه

من صدای بازتاب خویش را میشنوم...در این قمار،حاکم،تنهاییست...

ننه جون!

یکی از فامیلای دورمون فوت شده بود. شب بود. من و مامانم حاضر شدیم و برای شام غریبانش رفتیم مسجد.تو راه برام یه اتفاق افتاد.یه اتفاق خیلی خاص!یه اتفاق خوب.خیلی خوب!اونقدر خوب که فقط میتونستم از شادی اشک بریزم!اما چجوری؟بی هیچ دلیلی؟ اونم وسط خیابون؟

رسیدیم مسجد.رفتم توی مسجد و یه گوشه ای نشستم.نشستم و بغضم ترکید و اشکام ریخت!اونقدر گریه کردم که دیگه چشمام جایی رو نمیدید!همه نگام میکردن و از خودشون میپرسیدن این چیکاره ی فلانی بوده که اینطوری گریه میکنه؟!!اگه صاحب عزاست،پس چرا انقدر دور نشسته؟؟!!

و من بدون توجه به این حرفها اشک میریختم و خودمو خالی میکردم!دو ساعت تمام گریه کردم.موقع خداحافظی با بی شرمی تمام تو بغل صاحب عزا گریه کردم و تسلیت گفتم!اون واسه عزیزش گریه میکرد اما من...

موقع برگشت توی کوچه پس کوچه بودیم که یه پیرمرد و یه پسر 10-12 ساله رو دیدم.دنبال یه آدرسی میگشتن.پیرمرد به پسره میگفت که بیاد و از ما سوال کنه،اما پسره قبول نمیکرد و میگفت خودم بلدم!!!منکه مستاصل بودن اون پیرمرد بیچاره رو دیدم،جلو رفتم و اونقدر که از اون اتفاق و خبر،سرخوش بودم،پسره رو نگاه کردم و گفتم: چیه پسرم؟؟!!!!!!

دهن خودم سه متر از تعجب وا مونده بود!!! پسرم؟؟؟ من به کسی که فقط 7-8 سال از خودم کوچیکتره گفتم پسرم؟؟!!!

وقتی برگشتم مامانم نگام کرد و خندید!گفت به اون گفتی پسرم؟؟!!!

خندیدم!گفتم:ااااا؟تو ام شنیدی؟؟!!!


تو دلم گفتم ما نه غصه خوردنمون به آدمیزاد میخوره،نه شادی کردنمون!!!

والا! با این نونامون!!!


سعدی نوشت:

چنانــت دوســـت میــدارم که گر روزی فــراق افتـد

                                                            تــو صبـــر از من توانــی کرد و مـن صبر از تـو نتوانم

نظرات 16 + ارسال نظر
ملیکا یکشنبه 16 مرداد 1390 ساعت 10:20 ب.ظ http://melijoojoo74.blogsky.com

سلام مهراسا
وب خشگلی داری به وب منم سر بزن اگه دوس داری
اگه موافق به تبادل لینک بودی خبرم کن
التماس دعا....

top700 یکشنبه 16 مرداد 1390 ساعت 10:32 ب.ظ http://www.top700co.tk

۶۵۴۸۹۴۳بهترین فرصت زندگی شما برای ثروتمند شدن مجموعه ای بی نظیر برای اولین بار در ایران برای کسانی که می خواهند بهتر زندگی کنند و از کمترین وقت و هزینه بیشترین سود را ببرند.برای آگاهی از جزییات بیشتر به لینک زیر مراجعه کنید.
http://www.top700co.tk

م . ح . م . د دوشنبه 17 مرداد 1390 ساعت 01:55 ق.ظ http://baghema.blogsky.com/

یکم متعادل باش بچچه ! حالا خوبه از پسره خواستگاری نکردی !

خب خوشحال بودم دیگه!!!!
آره!فکر کن...!!!!

کیانا دوشنبه 17 مرداد 1390 ساعت 03:19 ق.ظ http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com

خداییش تو چیت به آدم میمونه که این میخاس باشه ها؟؟؟؟
اون اتفاقه چی بووود؟؟؟؟ راسشو بوووگوووووو میخام بدونممممم

همه چیم!!!!
چیم نمیمونه؟؟!!!!

نمیگگگگمممممممممممممممم!!!!!تا بسوزه یه جاییت!!!
بی ادب!دماغتو گفتم!!!

هاله دوشنبه 17 مرداد 1390 ساعت 08:50 ق.ظ http://www.assman.blogsky.com

:))))))))
منم یه سال ازت کوچیک ترماااااا از این به بعد باید بم بگی دختـــــــرم !:دی

اااا؟
واقعااا؟؟!!!
اگه دختر خوبی باشی بهت میگم دخترم!!!!!
هررررررررر!!!

هاله بانو دوشنبه 17 مرداد 1390 ساعت 09:34 ق.ظ http://halehsadeghi.blogsky.com/

سلام نانازی
خوب خدا رو شکر که فعلا سر خوشی
خدا روح اون مرده رو هم قرین آرامش کنه که باعث شد تو سبک شی
اونوقت دخترم تو الان پسر دار هم شدی ؟؟؟

سلام هاله جونم!!!
آره!خدا بیامرزتش!
آره دیگه!مگه ندیدی؟10 سالشم بود!!!!

الف دوشنبه 17 مرداد 1390 ساعت 10:54 ق.ظ http://www.inspiration90.blogfa.com

دختر اتفاق خوب افتاده این همه گریه کردی ، خدایی نکرده اتفاق بد میفتد چی کار می کردی ؟

من پیارسال یه کلاسی می رفتم، یه دختره بود26-27 ساله ، به من می گفت دخترم !!!

خب اون آخه اتفاق خیلی خوبی بود!هیچ خنده ای جوابگوی اون همه حس و حال نبود!!!!!

جدا؟چ باحال!!!!

bahar دوشنبه 17 مرداد 1390 ساعت 12:06 ب.ظ http://mangeneshodegan.ir/

من به بزرگتر از خودمم میگم پسرم که یه وقت فکر بد نکنن
چی شده بود که گریه کردی؟ خوبه حداقل آروم شدی!
:)

جدا؟
من به بزرگتر از خودم هیچ وقت نمیگم پسرم!!!
بذار هر طور میخوان فکر کنن!
خب ما هم دل داریم دیگه!!!ندارییییییم؟؟؟؟؟

دخترآبان دوشنبه 17 مرداد 1390 ساعت 03:55 ب.ظ http://fmpr.blogsky.com

انقد حال میده این مراسمای ختم ... آدم کلی واسه خودش گریه میکنه و صاحب عزا فک میکنه واسه اون گریه میکنی و کلی عزت و احترامت میکنه

پررو!!! پس تو ام آره؟؟!!!!
خجالت بککششششش!!!!

فاطمه شمیم یار دوشنبه 17 مرداد 1390 ساعت 04:10 ب.ظ

سلامممم عزیزم عیب نداره ننه جون پیش میاد دیگه...

پا ب هوا ! سه‌شنبه 18 مرداد 1390 ساعت 01:13 ق.ظ http://foshar.blogfa.com/

این جور مواقع می‌گند جو گیر شدی ! زیاد جدی نگیر ...
.
.
.
کلا از سعدی نوشتات خوشم می‌یاد ! عاشق گلستانشم

آره واقعا!جو گیری هم عالمی داره هااااا!!!!
.
.
.
خودمم اونایی که قشنگه رو جدا میکنم از غزلیاتش!!!

اوجوبه سه‌شنبه 18 مرداد 1390 ساعت 01:16 ق.ظ http://www.ojobeam.blogsky.com

از اون لحظه ای که نوشتی:تو راه برام یه اتفاق افتاد.یه اتفاق خیلی خاص!یه اتفاق خوب.خیلی خوب!ا
از اون موقه دارم با اشتیاق میخونم تا ببینم اون اتفاق چی بوده!
آخرشم نگفتی
بعد گفتم شاید تو نظرات یکی پرسیده جوابشو دادی کل نظراتم خوندم!
بعد دیدم همش پیچوندی همه رو
بابا از کنجکاوی مردیم!!! اون چه اتفاقه خوبی بوده که باعث شده انقد گریه کنی؟!
اگه نمیخوای کسی بفهمه بیا وبلاگه من دره گوشم بگو

خب خیلی خصوصی بود دیگه!!!
همه چیو که نمیشه گفت!ولی خیلی اتفاق خوبی بود!!!

تیراژه (مهرداد) سه‌شنبه 18 مرداد 1390 ساعت 01:45 ق.ظ http://www.teerajeh.persianblog.ir

خاطره ی قشنگی بود!

مرسی!

اوجوبه سه‌شنبه 18 مرداد 1390 ساعت 06:06 ق.ظ http://www.ojobeam.blogsky.com

سلام
چیطوری؟
آپم گلم

سلام
باشه میام!

FarNaZ سه‌شنبه 18 مرداد 1390 ساعت 03:08 ب.ظ http://desiree.blogsky.com/

چه عجیب :دی
خانووم تکلیفتو روشن کن اینوری با اونوری؟؟؟ :

از وسط به دو طرف!!!

آسانا چهارشنبه 19 مرداد 1390 ساعت 05:14 ب.ظ http://asanaaa.blogfa.com/

سلام:

خوب محدثه جان؟

من که بلاخره نفهمیدم چه اتفاق خوبی واست افتاده بود که خوشحالی؟

در ضمن حالا چرا نوشتی با بی شرمی تو بغل صاحب عزا گریه کردم؟ کجاش بی شرمیه؟

خیلی هم خوبه

برات دعا کردم عزیزم

الهی به همه آرزوهای قشنگت برسی و خوشبخت بشی عزیزم

سلام!
ممنون!
خب حالا دیگه!!!
خب آخه من واسه چیز دیگه ای اشک میریختم!!!
ممنون آسانا جان!
تو هم همینطور!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد