فصل شکوفه

من صدای بازتاب خویش را میشنوم...در این قمار،حاکم،تنهاییست...

فصل شکوفه

من صدای بازتاب خویش را میشنوم...در این قمار،حاکم،تنهاییست...

و تو پا بر زمین نهادی... 

                    

                            و زمین از شوق بودنت سر به آسمان نهاد...




                                                              یا حسین (ع)

امیر علی

-رضا تنهام نذار.زود بیا،خب؟!رضا من میترسم!آی خدا!درد دارم!رضا؟! رضا!!!  
 

ادامه مطلب ...

کن کووووووور!!

تموم شد!

نمیدونم چی شد اما خب تموم شد!

کنکور تموم شد!

هیچ وقت!!

هیچ وقت دوست نداشتم یک مگس باشم! چون اگر گوشه ی پنجره ای گیر میفتادم و به خیال اینکه میتوانم از آن عبور کنم،خود را زرت و زرت به شیشه میکوبیدم، موجودی به نام محدثه می آمد و مرا با یک دستش یواشکی از روی شیشه میگرفت و دستش را مشت میکرد! آنوقت من آنقدر آنجا ویز ویز میکردم تا خفه میشدم و میمردم!!

-هیچ وقت دوست نداشتم یک گربه باشم! آن هم گربه ی حیاط خانه ی مادر بزرگی که روبروی پارک زندگی میکند! آخر محدثه هر وقت حوصله اش سر میرفت می آمد و دنبالم میکرد و آنقدر میدوید و مرا دور حیاط میچرخاند تا بالاخره دمم را میگرقت و هرهر میخندید! آنوقت من هی میدویدم اما همه اش ثابت یکجا میماندم و آخر سر که او عیشش را میکرد و دمم را ول میکرد،آنقدر دم درد داشتم که نای میو میو کردن هم نداشتم!!!

-هیچ وقت دوست نداشتم مرغ باشم! آن هم مرغ مستخدم دبستان دخترانه ای که حالا خرابش کرده اند! آخر وقتهایی که برایمان دان میریختند، محدثه آرام آرام و یواشکی از پشت به من نزدیک میشدو پرهای کنار ...ام را میگرفت و من هم شوکه میشدم و میدویدم و پرهای آنجایم کنده میشد و آنقوقت آنجایم بی حس میشد و چنتا از آن پرهای خوشگل مامانی ام در دستان او جا میماند!!!

-هیچ وقت دوست نداشتم ماهی قرمز سفره ی هفت سین باشم!آخر اگر عمرم تمام میشد و رو به قبله میشدم و میخواستم اشهدم را بخوانم، این محدثه ی ..! می آمد و مرا خفت میکرد و از آن حال عرفانی میکشاند بیرون و با انگشتانش به من ماساژ قلبی میداد و بعد آن کله ی کوچکم را میکرد در آن دهان گنده اش و فوت میکرد که خیر سرش نفس مصنوعی بدهد!آن وقت من هم مجبور بودم دو روز دیگر زندگی کنم تا خانم به تریش قبایشان بر نخوردو بعد مثل آدم سرم را بگذارم و بمیرم!!!

-اما عوض تمام اینها دلم میخواست یک سوسک گنده ی سیاه باشم تا وقتی یک روز این موجود بد ذات وحشی از امتحان آمد خانه و مرا دید، در جا خشک شود و نیم ساعت تمام ، فحش خواهر مادر به من بکشاند که نه فرار کنم و نه یک وقت بروم سمتش! و بعد هم زنگ بزند محل کار مادرش و بلند بلند گریه کند و جیغ بکشد که مادرش بیاید و مرا بکشد! آنوقت همه ی همکارهای مادرش هم به این موجود بد ذات هرهر بخندند و مادر بیچاره اش هم زنگ بزند به همسایه ها که بیایند و مرا بکشند!

هر چند اگر سوسک بودم هم آخرش به دست همسایه ها به قتل میرسیدم،اما به در آوردن گریه و جیغ این دخترک حیوان آزار وفرار او از خانه و ضایع شدن جلوی همکار های مادرش می ارزید!!!

پ.ن: یکی نیست بگه مگه حیاط مدرسه جای مرغه؟!!! والا!! با این نوناشون!

پ.ن: من انقدر حیوونای خونگی رو دوست دارم!!!!

پ.ن: پنجشنبه کنکور دارم!!! انگار نه انگار که نه انگار که نه انگار!!!! مامانم که میگه نرو ولش کن! ببینیم خدا چی میخواد!!!!

بعدا نوشت:

دیروز 7 تیر تولد زهره بود. راستش تاریخشو دقیق نمیدونستم. زهره و سیروس اولین نفرایی هستن که وبشونو میخوندم. سه ساله که مهمون وبلاگشونم. اونموقع ها زهره با نشاط تر مینوشت و سیروس هم خیلی زود به زود آپ میکرد. خیلی مطلباشو دوست داشتم و دارم! خلاصه که جفتشون متولد تیر ماهن! تاریخ تولد سیروس رو هم نمیدونم! یعنی هرچی گشتم پیدا نکردم. اما همین جا به جفتشون تبریک میگم:
قدیمی ترین دوستای وبلاگی من! تولدتون مبارک!!!!