فصل شکوفه

من صدای بازتاب خویش را میشنوم...در این قمار،حاکم،تنهاییست...

فصل شکوفه

من صدای بازتاب خویش را میشنوم...در این قمار،حاکم،تنهاییست...

سرطان به جز درد،هزینه هم دارد...

امروز صبح (ساعت 12 که برای من اول صبحه) رفتم فیس بوقمو چک کردم و دیدم که از طرف یکی از دوستام یبه یه event دعوت شدم. فک کردم از همین قرارای معمولیه که همیشه برقراره،ولی دیدم نه...


تیترش این بود: "بازارچه تابستانه محک"

و جمله ای که نظرمو جلب کرد : سرطان به جز درد هزینه هم دارد!!


قصه از این قراره که یه بازارچه راه افتاده برای کمک به بیماران سرطانی،که توی اون مثل اینکه یه سری اجناس میفروشن و پولشو صرف کمک به این بیماران میکنن.

متاسفانه من نمیتونم شرکت کنم. خواستم یه جوری حداقل چند نفرو دعوت کنم که خودمم تو این کار سهیم باشم.


زمانش 13 و14 تیر ماه هستش.ینی همین پنجشنبه و جمعه. از ساعت 10 صبح تا 8 شب

مکانش هم :تهران، ابتدای بزرگراه ارتش، بلوار شهید مژدی، بلوار محک، موسسه خیریه و بیمارستان فوق تخصصی محک.


خوهاشا تا جایی که میتونید اطلاع رسانی کنید!

اگر شما 50 نفر رو دعوت کنید و اون پنجاه نفر هم پنجاه نفر دیگرو (ینی هرکس فقط به یک نفر بگه) اونوقت شما به طور غیر مستقیم 100 هزار تومن به محک کمک کردید.


اینم سایتشه که البته برای من باز نکرد!!! محک


http://cdn.yjc.ir/files/fa/news/1391/4/31/160183_209.jpg

پ.ن: دیشب والیبال خیلی استرس زا بود! آخرش دلم میخواست داورو تیکه تیکه کنم! :|

یک جهان عشق نهان است اینجا...

در خانه تنهایم!

برادرم زنگ میزند و سراغ ماشینش را میگیرد. میروم توی پارکینگ که سرک بکشم و دید بزنم که ماشینش اینجاست یا دست پدرم! میخواهم برگردم که چادر گلدارم از سرم میفتد،می ایستم تا درست کنم آنرا که صدای بال و پر زدنشان می آید. برمیگردم و نگاهشان میکنم. هر دو با هم پر میکشند به این سو و آن سو!

یا کریم هایمان را میگویم!

لبخند میزنم و نا خوداگاه یاد پدر و مادرشان میفتم که چه عاشقانه لانه ی کوچکی را ساختند و آخر سر،وقتی هنوز جوجه ها سر از تخم بیرون نیاورده بودند ، یکی از آنها طعمه ی طبیعت شد و یک روز جنازه اش را توی کوچه یافتم! جفتِ دیگر نمیدانست،روی تخم ها بنشیند یا پرواز کند و غذا بیابد! اما گذشت... گذشت و جوجه یا کریم ها به دنیا آمدند و حالا دغده ی مادر بیشتر شد،مراقبت یا گشتن به دنبال غذا؟!

...

از این فکر ها بیرون می آیم وچادر گلدارم را مرتب میکنم و میدووم توی راه پله...


http://s4.picofile.com/file/7818391070/72062.jpg


پای کامپیوتر نشسته ام و پست میخوانم که مادرم می آید از سر کار و می ایستد کنارم و میگوید :میدونی چی شده؟؟ یکی از یا کریما رو کلاغ داره میخوره!!!

- ولی من نیم ساعت پیش رفتم پایین جفتشون با هم بودن!!!

غصه ام میگیرد...سرونوشت آنها هم اینگونه بود... مثل پدر مادرشان که یک سال پیش یکی،دیگری را تنها گذاشت...

مثل پدر بزرگم که یک سال پیش مادر بزرگم را تنها گذاشت...

پدر بزرگم که یک سال است زیر خروارها خاک خوابیده است و عکس روی سنگ قبرش،همچنان مهربانانه،نگاهم میکند...

پدر بزرگم که یک سال و چند ماه قبل، مرا روی پاهایش مینشاند و لپپم را چنان گاز میگرفت که کبود میشد!

دستانم را چنان میفشرد که از درد به خودم میپیچیدم!

ولی رفته رفته ، دیگر نه میتوانست مرا روی پاهای نازک و لاغر خود بنشاند،نه میتوانست گازم بگیرد و نه حتی میتوانست دستش را بلند کند و دستانم را بگیرد...

یک سال گذشته است و من هنوز هم هر وقت پیرمردی را سر کوچه شان میبینم،چند ثانیه طول میکشد تا به یاد بیاورم که "او،پدر بزرگ من نیست! پدر بزرگ من، رفته است..."



پدر بزرگ من، یک سال است که رفته است...


http://s4.picofile.com/file/7818420214/IMG_20120816_200441.jpg
پ.ن:امشب شب سالگرد است٬برای شادی روح پدر بزرگم فاتحه ای قرائت کنید لطفا...

+در راستای پست قبل نوشت: شکر خدا بهترم...


شده ام دختری که میترسد! از خیلی چیزهاُاز خیلی کارها! هر روز روز شماری میکنم تا یک تیر٬که نیاید! اما متاسفانه هر روز انگار یک روز به آن روز نزدیک تر میشوم و هیییچ کاری از دستم بر نمی آید... میترسم طاقت نیاورم این بار! آخر مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسد! حتی فکر کردن به این موضوع رعشه بر اندامم می اندازد!   

آخر چرا یکم تیر...؟؟

میترسم زیر دستگاه لعنتی آنقد جیغ بزنم تا حنجره ام پاره شود! یا مثل آن روز پاهایم تاب نیاورند و بیفتم و اشک های مادرم باز هم جاری شوند! میترسم این سری نتوانم در حالی که حتی چشمانم باز نمیشوند٬برای مادرم لبخند تصنعی بزنم و بگویم: من خوبم!!! 

میترسم از زندگی! میترسم از مرگ! میترسم از غذا خوردن! از همه چیز میترسم!   

خدا ام که انگار...  

 

 

++ دعایم کنید...

۱. خداوندا... 

تو در قرآن جاویدت،هزاران وعده ها دادی... 

کووووووووو پسسسسسسسس؟؟؟؟ :| :| :|  

  

2.خیلی مزه میده بری یه وبلاگی :-" بعد ببینی هییییییی اون هدرشو عوض میکنه، بعد کامنت بذاری با کلییی حسودی و اینا ( حسود خودتی! :|) بگی که منم میخواااااااااممممممم :(( بعد با خودت بگی برم به علیرضا بگم به منم کمک کنه و اینا!

بعد دو روز بعدش بیای تو وبلاگت،ببینی یه خصوصی داری، بعد ببینی یه هدر جدیدهههههههه!! ینی آدم ذوق مرگ میشه در حد بنزززززززززز!!!    

علیرضا یه دنیا مرسییییییییییییییییییییییییییییییییییییی!!!!   :گل گل گل!!!!   

بقیه ام کادو های عمه شدنمو بهم بدن،میخواین شماره حساب بدم؟؟! :دی

  

3.واسم دعا کنید، خسته شدم به خدا از این وضع...!! 

   

4.دیگه اینکه دلم یه تنوع میخواد! بابا ینی چییییییییی؟!؟! من هی میام اینجا درخواست تنوع میدم، هییییییی هیچ جوابی به درخواستام داده نمیشه!  :دی 

این چه زندگی ایه! :دی 

 

5.همین دیگه!تموم شد! :| 

 

بعدا نوشت:

هاله (دنیز) رو هم فیل خودش! :| 

مُحی کوچولو، عمه میشود!!! :دی

خیلی وقت بود این طرفا نیومده بودم!

ینی میومدم فقط وبلاگا رو میخوندم و میرفتم! تا اینکه چند روز پیش که این پست بابک خان رو دیدم و شوکه شدم!!

دیگه طاقتم طاق شد گفتم بیام اعلام کنم که منم عمه شدم!! :دی

نمیدونم الان باید خوشحال باشم و ذوق کنم،یا غصه بخورم که به این زودی باید فحش به جون بخرم!!!

خلاصه اینکه یه نی نی کوچولو فنقلو، از 3 اردیبهشت مهمون خونه ی ما شده و هنوز نیومده بد جوری خودشو تو دل همه جا کرده!! ^_^

اینم فنقلوی کوچولوی نق نقوی زرزروی ما!!!


http://s4.picofile.com/file/7799797204/yasin1.jpg



اسمشم آقا سید یاسینه! ^_^ زرزروی من! :*******

امیدوارم بزرگ که شدی،انقدر عمتو دوس داشته باشی،که وقتی یکی برگشت گفت : عمته، بزنی تو دهنش دندوناش بریزه تو شیکمش! :دی