فصل شکوفه

من صدای بازتاب خویش را میشنوم...در این قمار،حاکم،تنهاییست...

فصل شکوفه

من صدای بازتاب خویش را میشنوم...در این قمار،حاکم،تنهاییست...

یکم فرصت و استراحت میخوام...

یه مدت میخوام ول کنم زندگی رو...


پ.ن:

واسه اینکه خورشید چشمام بتابه... یه مدت باید بی توقف ببارم...

صدا کن مرا

صدا کن مرا

صدای تو خوب است...

صدای تو سبزینه ی آن گیاه عجیبیست،

که در انتهای صمیمیت حزن میروید...



صدا کن مرا...



پ.ن: اشکهایم را تقدیم میکنم به پستهای تیراژه...و شاید ... نمیدانم...

پ.ن2: چند روزی بود این آهنگ تمام شب و روزم را پر کرده بود،اما حالا... هیچ چیز آرامم نمیکند...

پ.ن3: باید امشب بروم...

پنجشنبه نوشت های روانی

گوشی را قطع میکنم.اعصاب به هم ریخته ام به هم ریخته تر میشود. از ساعت 10 بیکار در بوفه نشسته ام و الان 11 است.هندزفری را از گوشم در می آورم،کیفم را با عصبانیت میاندازم روی دوشم و از بوفه خارج میشوم.

کیفم سنگین است. سوار اتوبوس میشوم و میروم تا دم در دانشگاه."خب... کجا بروم...؟" نمیدانم کجا بروم! راه میروم،میروم بالا خیابان را. هندزفری دوباره در گوشم است. میخواند اما گوش نمیدهم! اصلا نمیدانم با که حرف میزند این آدم زبان نفهم داخل هندزفری! واقعا نمیفهمد الان که من اعصابم خورد است نباید حرف بزند؟! نمیفهمد این منم که باید کمی غر بزنم تا آرام شوم،نه او؟! نمیفهمد دیگر!

مکث میکنم،دور و برم را نگاه میکنم... "اینجا کجاس؟" آنور خیابان رستوران آشنایی را میبینم که سه شنبه با یک دوست ،بختیاری زدیم بر بدن در آنجا! راه را میگیرم و میروم تا آن میدان که پیرمردها می آیند و وسط آن مینشینند،همان میدان که در پاییز برگ درختهایش میریزد!!! میپیچم به چپ و میروم تا انتها ... که ندارد!میروم تا بروم همینطور برای خودم! یادم می آید که گفت اینجا خیابان اصلی گوهر دشت است... میروم و مثل اینها که میخواهند خرید کنند،به تک تک مغازه ها خیره میشوم و قیمت ها را برانداز میکنم. کیفم سنگین است! گاهی قیافه ام را طوری در هم میکشم که انگار با دیدن جنس به تفکر فرو میروم!گاهی هم از این حرکت ِخز ِخودم خندم میگیرد و لبخند،مهمان لبهایم میشود.

کیفم سنگین است و پوشه ی دوستی که دستم جا مانده و از آن سوء استفاده میکنم هم از طرف دیگر به دستم فشار می آورد.

نسبت به دیگر آدمها که برای خرید آمده اند و خریدار الکی نیستند مثل من،تند تر راه میروم! برعکس دیگران از این نوع خرید متنفرم! متنفرم که وقتی حوصله ندارم بروم بیرون برای خرید!متنفرم از اینکه وقتی حوصله ندارم کسی با من در مورد مسائل متفرقه حرف بزند! مثل این هندزفری وراج که گوش مفت گیر آورده!

چهار تا پسر دبیرستانی جلویم هستند،یکی که از همه هیکلی تر است و به نظر پیش دانشگاهی میرسد،هر دختر که از کنارش رد میشود را ورانداز میکند با دقت! از طرز نگاه کردنش به مچ ِپای ِدخترک ِلاغر مردنی،چندشم میشود!!! و بعد هم که چشمش روی مانتوی دختری که نمیدانم دختر بود یا خانه و زندگی داشت،ثابت میماند! آنقدر هم که آرام آرام میرفتند،انگار لس آنجلس است اینجا!

خودم را ورانداز میکنم که در چشم نباشم یک وقت!لبم را به دندان میگیرم و محکم میگــَـزَم طوری که کسی نبیند و با سرعت از کنار پسرک ِ"هیـــز" رد میشوم و میروم جلوتر! سرعت میگیرم!

هی میآیند و به من میرسند! آخر من آمده ام که این مغازه ها را مثلا ببینم،نه اینکه فرار کنم از حس بدی که انگار یکی مرا میپاید!سعی میکنم آرام تر راه بروم که بهشان بر نخورم اما خب نمیشود! حالا خوب است که با دوس دخترش قدم نمیزنند وگرنه نمیدانم چند ساعت طول میکشید تا یک قدم بردارند!

میروم همانطور بی اعتنا به این پسران ِبی کار ِالاف،که هرکدام کوله ای به پشت دارد! آخ که چقدر کیفم سنگین است!

میپیچم درون کوچه ای!خفه میکنم این وراج بی شاخ و دم را!در می آورم بیرون از گوشم!صدای زیبای گنجشک های مهربان که روی سبز درختان بهاری اند،یکمی دلم را آرام میکند.نفس میکشم هوا را!ریه ام پر میشود!کاش میشد خالی نکنم ریه را و هی همش این هوای تازه را ببلعم!

آخ دستم!کیفم سنگین است!دیگر دست راستم را حس نمیکنم!کاملا بی حس شده است.

کیفم را میاندازم روی شانه ی چپم و دست راستم را باز و بسته میکنم،داغ میشود یکهو و اصلا حسش برنمیگردد!

قیافه ام شبیه میت ها میماند،از این گشت های موتوری میاید و به من که میرسد سرعتش را کم میکند و زل میزند به چشمانم،من هم پرو پرو زل میزنم به او!چون آنقدر خانم هستم که حتی نداشته باشد بهانه ای برای گیر دادن حتی! دلم میخواهد دهن کجی کنم برایش اما صورتم حس به خود پیچیدن را ندارد از فرط خستگی!

نمیدانم کجایم!میرسم به ته فرعی،نوشته است "نهم". اصلن مگه من نیامده بودم "هشتم" را داخل؟ میروم داخل خیابان اصلی که اصلا نمیدانم چ خیابانی است و منتهی به کجاست!ساعت 12و نیم است. میروم و میروم

مهندسی جلوی ساختمان نیمه کاره اش ایستاده است،من را که میبیند،ه کارگر بالای داربست میگوید"صبر کن رد شه" من هم بی توجه به گفته های او با طمئنینه (تمئنینه،تمعنینه...؟؟) راهم را ادامه میدهم

"دهم" را رد میکنم... دختر و پسری دارند می آیند،دخترک خودش را بکشد،دوم دبیرستان بیشتر نیست و پسرک هم سوم یا پیش،اما از ظاهر کثیفش میشود حدس زد که درس نمیخواند،انگار کارگر است. دخترک برعکس او تمیزو ترگل ورگل و زیبا است. از کنارم رد میشوند،پسرک همانطور که با انگشتانش بازی میکند،میگوید" یدونشو میارم نشونت میدم،اگه خوشت اومد... میایم خاستگاری..." دخترک ساکت است.. راهم را میروم اما... کپ میکنم!می ایستم و برمیگردم دختر و پسر را نگاه میکنم! در دلم به دخترک میگویم "خاک بر سرت"!!!

"یازدهم" را رد کرده ام... میخواهم بروم ببینم این خیابان آخرش مرا کجا میبرد؟!دست چپم هم دارد بی حس میشود ولی هنوز دست راستم خوب نشده است. چشمانم پر از خستگی است،پایم درد میکند.کنار خیابان یک کامیون پارک کرده است،دوتا مرد... نه نه! دوتا جنس مذکر تویش نشسته اند _هرکسی که مرد نیست!مرد بودن شرف میخواهد!_ در کامیون باز است،دارم رد میشوم که یکیشان میگوید" آخی!پیش دانشگاهی ِ خسته!" من هم در دلم یک حرف بد میزنم!!

خیابان را شناختم!همان است که میخورد به خیابان دانشگاه!که تا به حال تویش را ندیده بودم!که فهمیدم تویش پیتزا ملل دارد! که پاسگاه راهنمایی رانندگی "استقلال" دارد و دیوار هایش آبی است! که فضای سبز دارد! که خیلی چیزها دارد که یادم نمی آید!

سر "دوازدهم" هستم،میخواهم رد شوم از عرض خیابان که 405 ای میپیچد جلویم،سه تا مذکر دارد! مذکر دومی برایم دست تکان میدهد! سرم را بر میگردانم به یک ور دیگر و در دلم میگویم "کوفتت بشه ایشالا که سوار ماشینی!" و وییییژژژژژژژژژژژ... میروند...

میپیچم داخل پس کوچه ها باز هم! هی میروم و میروم تا یک فرعی میابم که از آنورش دانشگاه پیدا است! آه ای آشنای غریبه!خوب شد دیدمت! میروم سمت دانشگاه...

ساعت 2 است. میروم بوفه،تنهایی میلم به ناهار نمیرود! چیپسکی میخورم و میروم سر کلاس ِبیل زنی!!!!!


================

بعدا نوشت: شاعر میفرماید:

                   خیلی گرفتس حالم... همش دلم میگیره...

                                                  اونقدر قدم میزنــــــــــم... تانفسم بگیــــــــره.....

=================

پ.ن: این مال پنجشنبه بود ولی خب آن روز که تا 7 شب دانشگاه بودم و فردایش هم که اصن حال نداشتم بنویسمش!


پ.ن2: ممنون از دوستی که زحمت قالب را کشید،زحمت هدر را کشید و در اخر هم زحمت ریدر را کشید! الانم زحمت آپلود کردن این آهنگ زیر را!!! خیلی اذیتش کردم! مرسی ازش!


پ.ن3: این آهنگ را دوست داشتم انگار!

    نیمکت کنار فواره ی نور، یه بهونه واسه از تو گفتنه

       جای خالی تو گریه آوره،مرگ لحظه های شیرین منه...

         یادته به روی اون نیمکت نور،از تو واژه ها غمو خط میزدیم

 دست من به دور گردن تو بود،وقتی که تکیه به نیمکت میزدیم...