-
عیدی ِ من،یادت نره!! :دی
چهارشنبه 30 اسفند 1391 13:01
یه سال دیگه ام مثل برق و باد اومد و حالا داره تموم میشه! زمستون داره میره و جای خودشو به بهار زیبا و دوست داشتنی میده! بازم بهار! بازم فصل شکوفه!! سفره ی هفت سینم هنوز سمنو نداره! موهامو هنوز سشوار نکشیدم و شاید امسال هنوز مثل سالای قبل آماده نیستم! اما خب، بالاخره عید اومد! بالاخره عمو نوروز قصه داره میاد و ننه سرما...
-
کاش یک پماد برای دل هم وجود داشت!
چهارشنبه 23 اسفند 1391 15:05
مشما را آرام بر میدارم و می اندازم توی سطل آشغال. توی آینه پوستم را دید میزنم، جمع شده،تاول هم دارد،خیلی بد جور است! فقط خدا کند جایش نماند! آب ولزم را باز میکنم و رویش میگیرم تا پماد ها شسته شوند. فشار آب کمی پوستم را می آزرد، اهمیتی نمیدهم.حس میکنم خیلی وقت است که دورم.... دور.... دور... دور از همه چیز.... از همه...
-
شِت!
چهارشنبه 2 اسفند 1391 16:17
کلی نوشته بودم! دستم رفت رو کلید ضربدر! همش پرید! :|
-
پست آخر
چهارشنبه 29 آذر 1391 19:10
پاییز که میرود،باید رفت نباید گذاشت به برف و بوران برسد،درست ته همان پاییز باید رفت! تا نه رد پایی در برف باقی بماند،نه گرمای وجودی. نه دردی و نه تسکینی.... پاییز که میرود باید شال و کلاه کرد و آماده شد برای سرمایی که در پیش است باید خودت را گرم نگه داری و البته ذهنت را سرد نه که ذهنت میوه ی فصل گرم باشد و سرد نگهش...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 17 آذر 1391 21:23
ﻣﺎﺷﯿﻨﻤﻮﻧﻮ دزد ﺑﺮﺩ :|
-
به یک عدد کیف لوازم آرایش نیازمندیم!! :دی
دوشنبه 13 آذر 1391 10:57
بد ترین نوع انتظار زمانیه که خیلی غیر منتظره میفهمی باید منتظر کسی بمونی و لوازم آرایشی همرات نیست!!!!!! +گلریزون کنین من کیف بخرم واسه لوازم آرایشم!!
-
دلت آروم رفیق
جمعه 10 آذر 1391 13:46
یادمه اون روزایی که من عزادار پدر بزرگ عزیزم بودم، کیانا و سارا نگران حال پدر بزرگشون و من در آرزوی اینکه اونا مث من داغدار نشن... اما دست تقدیر مث همیشه نه به دل من کار داره نه به هیچ چیز دیگه... باورش سخته... خیلی سخت... خدا بهتون صبر بده... دلتون آروم رفیقای من ... تسلیت...
-
"ضعیفـــ"ــه
یکشنبه 5 آذر 1391 22:24
(آیینه ی دستشویی انعکاس تصویر من) هر روز لاغرتر از دیروز دیــــنــــگ دانــــگ... +خسته شدم از بس هرجا رفتم گفتن : -محدثه چرا انقدر آب شدییییییییییی؟؟!!! -محدثه دیگه داری محو میشیااااااا!!! -دختر شدی پوست و استخون! -بسه دیگه چقدر لاغر میکنی آخه مانکن! :| -نکنه پیمان (دوست پسر من در تخیلات عمه جانمان!) گفته اینهمه لاغر...
-
ناگهانی های دوست داشتنی!
دوشنبه 29 آبان 1391 17:32
یه دعوت فوق العاده از طرف یه دوست معمولی به صرف کاپوچینو ی قبل کلاس و ناهار بعد کلاس، بلافاصله بعد از زدن دکمه ی انتشار پست قبل! مهمون شدن اونم به طور ناگهانی به این بهونه که"رو حرف استاد حل تمرین حرف نزن" خیلی میچسبه!! روز فوق العاده ای بود!
-
شما چطور؟! :خخخخخخ
دوشنبه 29 آبان 1391 11:40
توی کافه ی فرودگاه یکی بود که پشت سر هم سیگار میکشید؛ یکی دیگه رفت جلو گفت: - ببخشید آقا! شما روزی چند تا سیگار میکشین؟ - منظور؟ - منظور اینکه اگه پول این سیگارا رو جمع میکردین به اضافه ی پولی که به خاطر این لامصب خرج دوا و دکتر میکنین الان اون هواپیمایی که اونجاست مال شما بود! - تو سیگار میکشی؟ - نه! - هواپیما...
-
عید بود انگاری!
دوشنبه 15 آبان 1391 17:32
با عرض پوزش از تاخیرات به وجود آمده بدینوسیله عید سعید غدیر خم را به شما عزیزان تبریک میگویم! عیدیم میخواین بگردین لینک عید پارسالو بیارین همون عیدیو نگا کنین! نرخ عوض نشده! :دی ممنون از کسایی که عیدو تبریک گفتن! ممنون از کسایی که حالمو جویا شدن،جواب خصوصیا رو هم که دادم! :] همین دیگه! برید خوش باشید اونوقت بگید محدثه...
-
شاید بگویم "نمیدانم"،اما بفمید که اشکهایم بی دلیل نیست...
جمعه 12 آبان 1391 10:48
همتون گاوین! مخصوصا تویی که توی آینه وایسادی! پ.ن: دوستان به خودتون نگیرین،اونایی که باید میفهمیدن خودشون فهمیدن :) پ.ن2: ک گ ه ا ب خ ت ! به خاطر دل داغونِ منه! :) پ.ن3: تابه حال دیده ای کسی را که برقصد، اشک بریزد، برقصد و اشک بریزد؟! ندیده ای؟! بیا! من هشتمین ِ این عجایب ام...
-
بید مجنون...
سهشنبه 9 آبان 1391 13:16
سایه ی "تو" دیگر بالا سرم نیست و آفتاب مستقیم میتابد بر روزمرگی هایم... پ.ن: واسم دعا کنید. رسما دارم بد بخت میشم! دارویی که باید مرتب استفاده میکردم رو دیگه شرکتش تولید نمیکنه! بدون جایگزین! واسم دعا کنید...
-
برای برادرم...
دوشنبه 17 مهر 1391 19:46
کسی برادرم نمیشود... یادش بخیر! قبل تر ها جنیفر لوپز را نمیشناختم چه برسد به اینکه بدانم بدنش را بیمه کرده است... قبل تر ها از مایکل جکسون تنها یک اسم شنیده بودم و نمیدانستم خواننده است یا بازیگر،نر است یا ماده... یادش بخیر! اولین بار هم او را در روزنامه ی همشهری دیدم و زود چشمانم را دزدیدم از بس که ترسناک بود... قبل...
-
پنجره را ببند،هوا سرد است!
پنجشنبه 13 مهر 1391 00:04
پلکم میپرد اما... قرار بر آمدنِ هیچ میهمانی نیست! تنها... از اعصاب است...!!! پ.ن: دلم پاک شدن میخواهد... مثل لکه ی کوچکی از روی شیشه ی اتاق!
-
پنجشنبه نوشتهای روانی 2
پنجشنبه 6 مهر 1391 23:38
ساعت یک و نیم است. دلم قار و قور میکند اما خب... طبق معمول میل ندارم! همانطور که روی صندلی ِ فضای سبز روبروی دانشکده مان نشسته ام،تکه کیکی که از صبح توی کیفم مانده را میخورم. حس میکنم بدنم انرژی میگیرد.نگاهی به ساعت گوشی میندازم و میروم سمت بوفه. نگاهی به ساعت روی دیوار بوفه می اندازم. وقت منتظر ماندن برای ساندویچ گرم...
-
من ِ امشب...
یکشنبه 2 مهر 1391 21:04
مینشینم پشت سیستم. یاهو را باز میکنم. مسنجر را میاورم تا همانطور که مشغول وب گردی ام، سرم را با چت مشغول کنم... وبلاگ های مختلف را باز میکنم،تک تک میخوانم،گاهی کامنتی میگذارم و گاهی فقط به کامنت دونی خیره میشوم و با یک کلیک وبلاگ را میبندم... وبلاگ مریم را باز میکنم،آهنگ وبلاگش را دوست دارم،"ابی ببخشید!!" و...
-
نوستالوژی دزد،تازه شد!
شنبه 1 مهر 1391 12:31
تا چند وقت پیش دزدی از مد افتاده بود!یعنی بود،ولی خیلی کم... یا شاید بود،اما واسه دیگران! از حکایتای دزدی فقط همون چاقو خوردن دختر فلانی بخاطر ندادن کیفش به دزد، یا سابقه ی دزدی تو خیابونای خلوت سر ظهر یا چمیدونم،دزدیدن دختر بچه ی ابتدایی واسه رسیدن به مقاصد پلید و کثیف و از این دست حکایات بوده... طوری که میشه گفت،تو...
-
تسلیت
پنجشنبه 23 شهریور 1391 17:34
تسلیت واژه ی کوچکی است در برابر غم بزرگ شما... تنها چیزی که میتونستم بگم و اینکه ما رو تو غم خودتون شریک بدونین... + اینجا
-
کافی شاپ ِ نادری...
سهشنبه 21 شهریور 1391 21:41
"دست"های کــــشــــیــــده ی زنانه... در میان ِ "مو"های مــــشــــکـــــی ِ مردانه... "لبــ"ـهایی که به هم قفل میشوند، و "چشم" و "گوشــ"ــی که باز شد!!!! + نتیجه اخلاقی : هیچ وقت با هم جنستون جایی که مناسب سنتون نیست ، نرید!!! :-"
-
خش خش ِ گامهای پاییز...
دوشنبه 20 شهریور 1391 00:52
چشمانم را میبندم خودم را زیر گامهایت _درست کنار برگهای پاییزی_ تصور میکنم... عبور میکنی از من و من از "یاد" ، به "باد" میروم... پ.ن: کسی میداند واحد سنجش ِ خستگی چیست؟؟ یک روح؟؟! یک قلب؟؟ سه نفس؟؟؟ پنج آه؟؟! ...!!!
-
یه کاری کن رقصمون بیاد!!
جمعه 17 شهریور 1391 21:39
اینقدر ساز نزن...! پاهایم درد میکنند! دیگر برایت نمیرقصم... + دنیا با تو بودما! :/ پ.ن:این روزها حساس شده ام! به فصل ِ "حرف ِ دل" حساسیت دارم...
-
دریاچه اوان
شنبه 11 شهریور 1391 22:52
از اونجایی که من قبلا یه بار این پستو تا نصفه نوشتم و بعدش بلاگ اسکای خان ِ نامرد،سیوش نکرده،واقعا نمیدونم چجوری باید دوباره بنویسمش! پنجشنبه هفته ی پیش،صبح ساعت 5ونیم بود که از دوستی که تا اون موقع بیدار مونده بود و داشت باهام حرف میزد و من هم داشتم سر یه موضوعی متقاعدش میکردم،خدافظی کردم و رفتم که آماده شم برای یه...
-
باران
شنبه 4 شهریور 1391 23:15
ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ پست پایین ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﻢ ﺗﻭ ﺭﻭﺡ ﺧﻮﺩﻡ! :| +ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯿﺒﺎﺭﺩ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﭼﺸﻢ ﻣﻦ، ﻭ ﺧﺪﺍ... :|
-
تو روح هرچی آدم دروغ گوئه!
شنبه 4 شهریور 1391 15:10
گفته بودم پررنگ میشم! امروز یه پست میذارم! :دی
-
خودخواهی...
پنجشنبه 19 مرداد 1391 00:21
کنار ساحل بودیم. من با همان تاپ دو بنده ی گلبهی و همان شلوارک قرمز کوتاه،و تو با همان پیرهن مردانه ی سفیدت که آستین هایش را بالا زده بودی و شلوار تنگ لی... همانزور کنار هم نشسته بودیم و تکیه مان به تخته سنگی بود که سایبانکی داشت و شده بود مثل یک غار کوچک! کنارمان آتش روشن کرده بودیم و من همش در آغوش تو بودم و شبها از...
-
گذشت زمان
دوشنبه 9 مرداد 1391 20:17
زمان خیلی زود میگذره کی باورش میشه این همه مدت از نبودن تو گذشته باشه و من هنوز باور نکرده باشم؟ دلم واقعا برات تنگ شده! + جراحی لثم افتاد برای بعد از ماه رمضون +یکی از دوستام غیبش زده!خیلی دلم گرفته! بدجور دلتنگشم! به بودنش عادت کرده بودم! دعا کنین پیداش کنم! + پنجشنبه چهلمه! بعدش میخوام برگردم! البته باید تمام این...
-
coming back to the life...
شنبه 24 تیر 1391 00:47
یه روزایی میرسن که حوصله ها تموم میشن دل و دماغا از بین میرن و ته دلا یه جوری میشه و یه تنوعی تو زندگی میخواد اما پیداش نمیکنه! یه روزایی میرسن که آدما دوس دارن دوستاشونو اما دلشون میخواد لال مونی بگیرن و هیچ حرفی از گلوی خستشون سرازیر نشه یه روزایی میرسن که آدما به دوستاشون فکر میکنن و هر روز میگن خب حالا فردا بهش...
-
یکم فرصت و استراحت میخوام...
سهشنبه 13 تیر 1391 19:57
یه مدت میخوام ول کنم زندگی رو... پ.ن: واسه اینکه خورشید چشمام بتابه... یه مدت باید بی توقف ببارم...
-
بابا بزرگ رفت...
دوشنبه 5 تیر 1391 11:19
قصه امیرارسلان تا ابد بی پایان خواهد ماند...