یعنی فک نمیکنم شانس قشنگ تر از شانس من وجود خارجی داشته باشه!
مخصوصا تو این چند روز که خوب خودشو رو کرده!
مثلا:
1- با هزار جور شزمندگی و خجالت بری پیش یه پارتی که برات کارتو انجام بده،بعد بفهمی عین این خنگا مشخصه ی کلاست رو اشتباه دادی!!!!
2-مریض بشی و از درد به خودت بپیچی و رو کاناپه مشغول گریه کردن باشی،یهو مهمانان ِ جان برسن خونه و عمه خانوم جان گیر بده که چرا گریه کردی !!
3-اینکه هی زرت و زرت کسیو ببینی ک ازش متنفری!
4-اینکه شب از شدت بیماری خوابت نبره و صبح ساعت 6 پا شی و بیای دانشگاه و چشمات قررررررمزززززززززز باشه و هرکی ببینتت فک کنه گریه کردی،بعد حالا اینا ب درک! بری سر کلاس ببینی بعد از بیست مین استاد نیومده و کلاس تشکیل نمیشه!!!
5-مهم تر از همه اینتکه بخوای بخوابی اما از یان بترسی که برای کلاس بعدیت خواب بمونی! یعنی حتی چشمان قرمز تر از قرمزتر!!!
خب دیگه اس ام اس اومد که باید برم بوفه!
یه نکته جالب که یادم اومد اینه که این چند روز اصلا حال آپ کردن نداشتمو بیشتر از همیشه هم آپ کردم!
البته فک میکنم کاملا مشخص بود که حس و حالی برای این آپ هام نداشتم!
همین دیگه!
یکم وب گردی کنم و برم!
فعلا!
میرم اونجا.کار دارم.فقط اون هست و یه نفر دیگه.با اون حرف میزنم. کارم گره خورده. یه ذره سوال جواب میکنه و تهش میگه کارتو راه میندازم.میگم یعنی میشه؟من هرجا رفتم گفتن نمیشه! نگام میکنه و با یه حسی که انگار از تو چشاش میگه "ردیفش میکنم برات" میگه گیرش میارم.حس میکنم که میتونه.بهش اعتماد دارم.میرسم به دم در. انگار چیزی یادش افتاده باشه میگه یعنی آخرین نفریم که ازش میپرسی؟ لبخند میزنم و میرم.
ــــــــ
میرم اونجا. میخوام ببینم چی شد.اون هست و اونیکی و یه نفر دیگه. از اونیکی متنفرم،اما وجود اون بهم آرامش میده.چون اون هست احساس امنیت میکنم. به اونیکی نگاه هم نمیکنم.با اون حرف میزنم.میپرسم شد؟میگه هنوز نه.ولی میشه. میگم باشه و میرم.
ــــــــ
میرم اونجا.خسته شدم.دلم آشوبه.میدونم اون نیست.میدونم اونیکی هست. دلم نمیخواد برم.با اینکه مطمئنم اما دعا دعا میکنم که اون باشه.میرم اونجا.اون نیست.اونیکی هست با یه نفر دیگه. با یه نفر دیگه حرف میزنم.چیزی نمیدونه.اونیکی میاد جلو. سرمو میندازم پایین و میگم جریان چیه. چندتا سوال میپرسه.بدون اینکه نگاش کنم جواب میدم. میگم اون قرار بود برام ردیفش کنه.میگه اون گفت فلان مشکل هست؟میگم آره!(دروغ میگم.حال حرف زدن ندارم.)یه نفر دیگه میره بیرون.
اونیکی میاد جلوی من.سرمو میگیم بالا.میگه ردیف شد. نگاش میکنم. تو دلم حس تنفر موج میزنه اما میدونم تو چشمام چیزی نیست.میخواد گرم بگیره اما رفتارم بهش اجازه نمیده.خیلی وقته رفتارم بهش اجازه نمیده. دلم میخواد داد بزنم ازت متنفرم. اما فقط میگم واقعا ردیف شد؟میگه آره. یه نفر دیگه میاد. تشکر میکنم و خارج میشم.
خوشحالم که مجبور نیستم بازم اونیکی رو ببینم.
+بعضی از آدما ارزش نگاه کردن رو هم ندارن.ارزش اینکه بخوای حتی دهنتو باز کنی و باهاشون حرف بزنی.
+بعضی از آدما ارزش خیلی چیزا رو دارن.اما چون کنار بعضی دیگه از آدما قرار میگیرن،از ارزششون کم میشه.
پ.ن:همیشه خنده بر هر درد بی درمان دوا نیست! خیلی وقتا گریه بر هر درد بی درمان دواست!
و پزشک هم اون آدمایی هستن که تو رو تو لحظات پر از اشک تنهات نمیذارن.
ممنون از پزشکهای دوران اشک. ممنون از پزشک دیشب.
پ.ن2:بفرما پسته!
پ.ن3: دعا کنید پارتی جان محترم که در پست قبل ذکر شرش بود کار ما را ردیف نمایند!
1. واسه بابابزرگم دعا کنید...حالش خوب نیست...
2. پارتی هم پارتیای قدیم،به یارو گفتم کلاس دوشنبه صبحمو کنسل کن،ب جاش کلاس برای چهارشنبه بذار. رفته کلاس دوشنبه صبح رو کنسل کرده،ب جاش کلاس برای دوشنبه ساعت 7 شب گذاشته!!!! حالا من چ ... کنم؟
3.دو شبه که خوابم نمیبره. پریشب که تا 4 صبح بیدار بودم،دیشبم به زور خودمو ساعت 1 و نیم خابوندم، 7 و نیم صبح بیدار بودم!
4.چند روز دیگه عروسی داداش خانه،لباس نخریدم!فک کنم ب خاطر لباس نَرَم! یدونه خواهر شوهر که بیشتر نیستم!نمیشه لباس نخرم که!
5.حس میکنم حتی دنیای مجازیم داره میشه مث دنیای حقیقی. دلم نمیخواست بشه!چون میخواستم حداقل اینجا بتونم حرفایی رو بزنم که آروم شم،اما هر روز که میگذره میبینم اینجا کمتر از دنیای واقعیم میتونم حرف بزنم حتی!
6.از دانشگاه متنفرم! از دختراش هم!از پسراش بیشتر! دلم دبیرستان میخواد...
تیــــــــــــــــره نوشت: برام دعا کنین.... دلم روشنایی میخواد.....
ماههای آخر بارداریم بود.با آرمین به مطب ماما رفته بودم.در را برایم باز کرد و من همانطور که دستم را به کمرم گرفته بودم وارد مطب شدم. سرم را بالا گرفتم و .... خشکم زد!
سعید بود! سعید من! کنار یک زن دیگر، یک زن حامله!
به چشمانم خیره ماند. سرم را انداختم پایین. آرمین دستم را گرفت،سعید اخم کردو من سرخ شدم.
کنار آن زن _همان که پیش سعید بود،همان که زن سعید بود _ کنار آن زن،دوتا صندلی خالی بود. آرمین دستم را گرفت و مرا کنار آن زن نشاند.خودش هم کنارم نشست.سعید سرش پایین بود.اخم کرده بود.
چشم دوختم به آن زن. خوش سلیقه بود!مثل همیشه!
منشی آمد.آرمین رفت تا نوبتمان را یادآوری کند.
سرم پایین بود.صدایم کرد.آن زن را میگویم! همان که کنار سعید نشسته بود و عشق در چشمانش موج میزد. سرم را بالا آوردم.
پرسید:بچت چیه؟ و لبخند زد.
- پسر _ این را گفتم و سرم را پایین انداختم.
-پسر دوست نداری؟
-چرا!خیلی زیاد! و لبخند زدم _سعید هم!_
-بچه ی منم دختره.شوهرم عاشق دختره! و لبخند زد.
زیر لب گفتم: میدونم...
آرمین کنارم نشست.
زن گفت: اسمشو چی میخوای بذاری؟
صدایم در نمی آمد! نمیدانستم چه بگویم!چگونه بگویم!
زیر لب چیزی گفتم. آشکارا نشنیده گفت: چی؟
- سعید!
سعید برخاست.اخم کرده بود.سیگاری از جیبش بیرون آورد و به زن نشان داد و گفت:میرم بیرون.
زن لبخند زد.
شوکه شده بودم!سعید!سیگار... چیزی که همیشه از آن متنفر بود...
_چرا آن زن جلویش را نمیگیرد؟ چرا دعوایش نمیکنه؟ چرا هیچ نمیگوید؟_
محو سعید شده بودم و با تعجب نگاهش میکردم.
آرمین صدایم کرد:
محدثه؟
نگاهش کردم... لبخند اخم آلودی تحلویم داد... تلخندی کردم و سرم را پایین انداختم.
سعید رفت.
- گفتم بچم دختره! _صدای آن زن بود_
به سردی گفتم: بله.
یاد آن روزها افتادم که سر انتخاب اسم برای دختر آیندمان با سعید جر و بحث میکردیم و میخندیدیم.
ناخواسته پرسیدم: اسمش چیه؟
-اسمشو شوهرم انتخاب کرده.
-خب...چیه؟
-محدثه...
چشمانم را بستم...
صدای منشی آمد:
شماره ی 273
پ.ن1: این حاصل تراوشات فکری من در تاکسی،موقع رفتن به امتحان ترم اندیشه اسلامی بود!
پ.ن2: چقدر بی حوصلگی بده! چقدر بی دلی بده!
پ.ن3: یعنی الان هاپو ام در حد تیم ملی! فک کن نمره آخریه که نیومده بود الان اومد،بعد معدله از 17 رفت بالا! بعد من انتخاب واحدم رو انجام دادم. بعد به دلیل اینکه معدلم به 17 نرسیده بود،19 تا بیشتر نمیشد،که یدونه 3 واحدی رو بیخیالش شدیم رفت پی کارش! بعد خب من الان هاپوووووووووووو امممممممم!!!
پ.ن4: تو ادامه مطلب هیچی ندارم! چون ویرایش دارم میکنم،نمیتونم حذفش کنم! :دی
ادامه مطلب ...دقت کردین بعضی از کامنتا چقدر انرژی پشتشون نهفتس؟
مثل صدای افراد!شده که یه نفر با این مشخصاتو بشناسین؟
میدونم که شده!
میدونم که میدونین که اون یه نفر کیه!
همونیه که امروز تولدشه!
همون که صداش پر انرژیه،
همون که یه چند وقت بود که زده بود تو خط خنگ بازی! :دی
همون دختر ورپریده ای که اسم خودشو گذاشته مادام!
خجالتم نمیکشه!
والا!
حالا خلاصه!
مادام خانومی!
اینم از تبریک ما!
البت بگما! من شیرینیمو میگیرمممممممم!!!!!!!!!
تولدت مبارک!