فصل شکوفه

من صدای بازتاب خویش را میشنوم...در این قمار،حاکم،تنهاییست...

فصل شکوفه

من صدای بازتاب خویش را میشنوم...در این قمار،حاکم،تنهاییست...

شکلات کاکائویی

نشست رو زمین و به تخت تکیه داد.یه کاکائو کنارش رو زمین بود.



برش داشت و بازش کرد.یاد حرفای دکتر افتاد:
((-کاکائو،نسکافه،چایی پررنگ و غذاهای پر ادویه نخور!دوست که نداری؟!
-چرا!
-کدومشو؟!!
-همشو!!
-واسه قلبت ضرر داره ها!نخور!))
مشماشو پیچید دور شکلات و یه گاز زد بهش.صدای پدر مادرش از بیرون میومد که راجع به اون و افسردگی این روزاش حرف میزدن.یه گاز دیگه به شکلات کاکائوییش زد و به خودش فکر کرد.همیشه تو ذهنش یه تصویری از آینده داشت.اما حالا چند وقت بود که از آینده هیچی تو ذهنش نمیدید.هیچ امیدی به آینده نداشت.امیدش مرده بود...
یه گاز دیگه به شکلات زدو مشماشو بیشتر باز کرد.قبلش شروع کرد به تند زدن.بازم ضربانای زیادی قلبشو حس میکرد...به حرفای پدر مادرش گوش داد اما از پشت در بسته،صداشون نامفهوم بود.دلش میخواست گریه کنه ما دلیلی واسه گریه کردن نداشت...
یه گاز دیگه به شکلاتش زد و همونطوری که شکلات تو دهنش آب میشد فکر کرد:((یعنی میشه این حس از دلم بره؟!))
از اینکه همه ظاهرشو شاد میدیدن و از درون داغون بود خسته شده بود.از اینکه خنده هاش مال دیگران بود و گریه هاش مال خودش،خسته شده بود.از دلتنگی واسه خودش،خود قبلیش،خسته شده بود...
یه گاز گنده به شکلات زد...
((خدایا!چرا باید شونه باشم واسه گریه های دیگران، گوش باشم واسه شنیدن حرفاشون، فکر باشم واسه حل مشکلاتشون، رفیق باشم واسه تقسیم غصه هاشون...اما خودم...چرا کسی نیست که غمهامو باهاش قسمت کنم؟چرا شونه ای نیست که سرمو بذارم روش و اشک بریزم؟ چرا تنهام؟ چرا هر لحظه اشک رو گونه هام میغلته و کسی نیست که پاکش کنه؟ خدایا...؟چرا...؟))
آخرین تکه ی شکلاتو گذاشت تو دهنش...
قبلش تندتر زد...
شکلات آب شد و قلبش...
.
.
پ.ن1:دلم گرفته این روزا.
احتمالا تا چندوقت آپ نمیکنم. میخواستم بگم کلا تا چند وقت نت نمیام اما حالم خراب تر از اونه که اینجارم ول کنم،چون واقعا بعضی وقتا که داغونم،خوندن یه سری از وب ها لبخندو میشونه رو لبام.میام میخونمتون و واستون کامنت میذارم احتمالا.
پ.ن2: خدایا...؟چرا...؟

بازی وبلاگی

ظهر داشتم کامنتامو میخوندم که دیدم زهرا جان (دیوار جیغ) کامنت گذاشته واسم و منو به یه بازی دعوت کرده!
خیلی سخته موضوعش!
مخصوصا اگه اتفاق خاصی نیفتاده باشه!
حالا بالاخره یه چی مینویسم دیگه!
خب!به نام خدا
!
موضوع انشا :آخرین ماه از دهه ی 80 و اولین ماه از دهه ی 90 خود را چگونه سپری کردید؟؟؟؟؟
اسفند بود.همه چی داشت مثل همیشه عادی پیش میرفت.مدرسه و بیرون رفتن و زندگی عادی!
که یهو همه چی به هم ریخت!انگار دنیا رو سرم خراب شد.واسم یه اتفاق بد افتاد.(شرمنده که نمیتونم توضیحش بدم.) دنیا شد میدون جنگ و من یه ورش بودم و کل دنیا اونطرف.
شده بودم یه مجرم که هر حظه منتظره بره پای چوبه دار!
زندگیم سیاه شده بود،با خانوادم مشکل پیدا کرده بودمو کاریم نمیتونستم بکنم،چون متهم بودم و خودمم اینو میدونستم.
خلاصه که اسفند اینطوری گذشت.سخت. دردناک.هنوزم تموم نشده اما...
بگذریم...
بهار شد.فروردین و خرید عید!با خودم گفتم من دختر خوبیم!لباس بخرم،عیدو میشینم خونه درس میخونم.
فقط خونه بزرگا میرم.
دو سه روز اولو رفتم خرید.بعدش قرار بود که عیدو بمونیم خونه!
اما یهو خانواده جو گیر شد که الا و بلا بریم شمال!منم که حرصم در اومده بود حتی یک برگ هم کتاب با خودم نبردم و اونجا با فامیل های جان!رفتیم اینور اونور و هی عکس انداختیم!
منم به خانواده گفتم:شما آینده منو خراب کردین و من دیگه نمیتونم درس بخونم!
خداییش هم اونموقع دوران جمع بندیم بود!
حالا!
بعدشم که تولد و کادو و اینا!که تا همین دیروز ادامه داشت!
پایان.
واااای!خیلی بد شد!ببخشید!
هیچی تو ذهنم نبود!
.
پ.ن:این روزا مخم خالیه خالیه! فقط چشمام پره.پر ازشبنم!
شرمنده اگه اینهمه بد نوشتم!
ایشالا پست بعدی جبران میکنم.

خیلی چیزها با زلزله نمیلرزند

دیروز دبیر دیفرانسیلمون واسمون یه متنی رو خوند.خوشم اومد.

گفتم شمام بخونید.واسه همین سرچ کردمو پیداش کردم.

اسمش هست:خیلی چیزها با زلزله نمیلرزند!




وقتی توفان کاترینا به نیواورلئان رسید و سدها شکست، مردم آمریکا آن آمریکای دیگر را کشف کردند. آمریکایی که هالیوود درباره اش فیلمی نمی سازد و به تمیزی بورلی هیلز نیست. مردم دیدند که آدم هایی که مامور حفظ نظم و قانون هستند خودشان در حال بار زدن اجناس فروشگاه ها هستند. پلیس نمی توانست جلوی غارت را بگیرد چون کم نبودند ماموران پلیسی که به غارت مشغول بودند. واقعیت آمریکا ربطی به تصویری که از خودش داشت نداشت. یادم است همکار تگزاسی ام بعد از دیدن مردمی که روی سقف خانه های شان گیر افتاده بودند گفت: We look like developing world! کشف جالبی بود.

حالا یک زلزله نه ریشتری ژاپن را لرزانده است. شدت و قدرت زلزله آن قدر زیاد بوده است که باعث شده است سرعت گردش زمین به دور خودش تغییر کند و سونامی آن تا آن ور اقیانوس آرام و ساحل کالیفرنیا برود. راکتورهای اتمی فوکوشیما می توانند چرنوبیل و هیروشیمای دیگری خلق کنند و مردم ژاپن در حالِ …. در حالِ زندگی کردن هستند. گزارشگر رادیوی ان پی آر با زن میان سالی صحبت کرد که با آرامش در حال جدا کردن کاغذ و پلاستیک در میان زباله های پناه گاهش بود تا برای بازیافت بفرستند. معلمی به خبرنگار گفت که عمری به تدریس در شهر مشغول بوده است و حالا نگران دانش آموزان سابقش هست که در میان گمشدگان هستند. دنیا در حال تحسین آرامش و متانت مردم ژاپن است و همه دارند می پرسند چرا ژاپنی ها مغازه ها را غارت نمی کنند؟ جک کافتری در وبلاگش این سوال را پرسیده است و جواب ها جالب هستند! گرگ از آرکانزاس، ناتاشا از ونکوور، کن از نیوجرسی و بیز از پنسیلوانیا و خیلی های دیگر فقط یک جواب دارند:

حس غرور ملی و شرافت فردی.

خوب است ملتی بتواند به مردم جهان نشان دهد که چیزهایی دارد که در هیچ زلزله ای نمی لرزند؛ حتی اگر زلزله نه ریشتر باشد.

.

.

.

پ.ن:حالا فکر کنید تو ایران یه زلزله 9 ریشتری بیاد!!!!

سورپرایز نامه!

یکشنبه۲۱/۱:

ساعت ۶:۳۰ صبح به زور مادر محترمه از خواب بیدار شدم.داشتم واسه خواب پرپر میزدم!دیشبش ساعت ۳ خوابیده بودم.راهی سفرآخرت(همون مدرسه)شدم.داداشم با ماشین رسوندتم،تو ماشین گفتم:زود باش ۱۰ دقیقه به ۸ شد!

-پس نریم؟

-کجا؟!

-گل بگیرم واست!

-نه!!!

تا ۱۱ ادبیات داشتیم،بعد دیفرانسیل بعدم دو زنگ فیزیک!

ساعت ۴ بود که با چشمای نیمه باز،خسته و کوفته،شکل این بدبختا اومدم خونه و یه راست رفتم تو اتاق.

کیفم و ساک کادوهارو گذاشتم زمین و اومدم به آینه نگاه کنم تا مقنعه ام رو دربیارم که یهو چشمام ۴ تا شد!

درست جلوی آینه رو میز آرایشم یه دسته گل گنده ی خوشگل بود!!!!!

با نیش باز رفتم جلو و گفتم:تو دیوونه ای پسر!


دوشنبه ۲۲/۱:

ساعت ۲ اومدم خونه و یه راست رفتم پای کامپیوتر.

((فقط نیم ساعت میشینم و بعدش میرم به سمت خواب!))

طبق عادت میرم گوگل و میمزنمjavgiriat. ((خدا کنه از ۴ تا پست بیشتر ننوشته باشه!))

آخجون ۳ تا پسته!

اولین پست نخونده رو وا میکنم.

یه عالمه شروع خوب!

۱.کیامهر از آبجی نرگسش میگه و اینکه عاشقشه و چقدر مهربونه.منم لبخند میشینه رو لبام.

۲.انگار تولد منو داره تبریک میگه!دستش درد نکنه!دختر فصل شکوفه کیه؟نیما و محمد چیکار کردن؟!اینجا چی نوشته؟!!!یعنی چی؟!!

روی فصل شکوفه کلیک میکنمو یه وبلاگ جدید باز میشه!سرعتی نوشته هارو میخونم و میرم پایین اما هیچی حالیم نمیشه!فقط میفهمم که این کار نیماو محمد بوده!حالا چشمام۴تاشدنو دستام یخ کردن!صدای قلبمو واضح میشنوم!تندی میرمو وبلاگ نیماو محمدو باز میکنم!

اول وبلاگ محمد بالا میاد.نوشته که نیما ایده ی این کارو داده و با هم انجامش دادن!میرم وبلاگ نیما و دو،سه خط اولو تندتند میخونم!اا!اینکه کامنت من بود!حالا دقیق میشم.

خط به خط،کلمه به کلمه رو میخونم و اون اوایل و قالب نیما،و سعید و... میاد تو ذهنم.باز میخونمو به آخرش میرسمو تبریک تولد!

انگار میخوام گریه کنم!شایدم میخوام بخندم!نمیدونم!خدای من!!

خیلی خوشحام!خیلی!نمیدونم چه کلمه ای میتونه احساسمو توصیف کنه!فقط میتونم بگم:وای!خدای من!!

.

.

.

نیماازت ممنونم!راستش هیچ فکر نمیکردم اون چرت و پرتایی که تو کامنتدونیت نوشتم رو جدی بگیری.اصلا فکر نمیکردم بیام وب گردی و با این سورپرایز بزرگ مواجه شم!

فقط میتونم بگم:خیلی مردی بچه!
محمد از تو هم ممنونم که طی این عملیات انتحاری منو تو عمل انجام شده قرار دادی و اعتیادمو به اینترنت بیشتر کردی!!
یه دنیا ازتون ممنونم!
پ.ن۱: از همه اونایی که اومدن اینجا و تبریک گفتن،یا نیومدن اینجا و تبریگ گفتن،یا اومدن اینجاو تبربک نگفتن،یا نیومدن اینجا و تبریک نگفتن کمال تشکر را داریم!(البته سعی کردم دونه دونه برم وبلاگشون و تشکر کنم ازشون اما اگه کسی از قلم افتاد،شرمنده اخلاق ورزشیش!)
پ.ن۲: دوتا پست بعدی کیامهر رو غروب همون روز خوندم! یادم نرفت!

تولدت مبارک وبلاگ نویس جدید

 

صاحب جدید وبلاگی که هم اکنون در حال مشاهده هستین ، در 21 فروردین سال نمیدونیم چند ، دیده به جهان گشود ! پدر و مادر او نام وی را محدثه نام نهادند ...


او که در شهر خود به عنوان " وبلاگ گرد ماهر " معروف بود ، رورزی روزگاری در حین وب گردی های خود به وبلاگ جوگیریات رسید و با فرد فتنه گری به نام کیامهر آشنا شد !

 

کیامهر که خود در انحراف کردن مردم به سمت وبلاگ و نوشتن آنها در بین عام و خاص شهرت یافته برای رسیدن به مقاصد خود ، در حال از راه به در کردن محدثه به سمت و سوی وبلاگ بود که رییس سازمان سنجش آن زمان با ارائه ی آزمون دشواری همچون " کنکور " از به انحراف کشاندن آن دختر جلوگیری کرد و بهره ی هوشی او را در این راه مورد استفاده قرار داد !


کیامهر که در این راه نتوانست موفق شود از 2 وبلاگ نویس مشهور آن زمان به نام های نیما و محمد خواست تا با گذاشتن پستهای 30 آ 30 ، محدثه را تخلیه ی اطلاعاتی کرده تا زهر خود را بریزد و او را به دادگاه های عادلانه ی نظام جمهوری اسلامی ایران بکشاند ... !


آن 2 نویسنده ی وبلاگ که خود از فتنه گران معروف زمان خود بودند با گذاشتن پست های 30 آ 30 سعی در این کار داشتند که محدثه با گذاشتن کامنت های 8.9 ریشتری برابر با زلزله ی ژاپن (خدابیامرز) نه تنها وبلاگ آنها ، بلکه کل دنیای بلاگستان را به تسخیر خود در آورد ...

 

وی که در گذاشتن کامنت و عبارت " زود سلام کن " میپندارد برای خود کسی است ( زرشششششششششششک ) دست به موس و کیبورد برای وبلاگ نویسی نمیبرد . اما بدانید و آگاه باشید که زین پس گرفتار نقشه های شوم آن دو بلاگر مخوف گشته و آن 2 بلاگر با تماس یک دقیقه ای با کیامهر نسخه ی وی را به طرز فجیعی پیچیدند و دستانش را به کیبور زنجیر کردند تا مصداق این ضرب المثل را بر همگان نشان دهند که " به هر دست بدی با همون دست میزنن تو سرت ! "  

و شاید این یکی که " بلاگستان حاجیته ، بنویسی پاته ، ننویسی پاته ! "   

شایدم این " خوزستان ، برزیلته ! "

محمد این برگه ی ضرب المثلارو رو کجا گذاشتی ؟! باز با برگه های بلاگزیت قاطی شد ! 

اهان .. ایناهاش " گرخواهی نشوی کامنتر جماعت ! بلاگ نویس خلاق باش "  

 

محدثه جان تولدت مبارک ...