فصل شکوفه

من صدای بازتاب خویش را میشنوم...در این قمار،حاکم،تنهاییست...

فصل شکوفه

من صدای بازتاب خویش را میشنوم...در این قمار،حاکم،تنهاییست...

خاطره

دوش به دوش 
در زیر دوش
قدم هایش را تنظیم میکرد
میشست سرش را از فکر
ورنى قرمز برق میزد
کف توى چشمهاى خیس
روى نوک پا ایستاد
آب داغ کف ها را شست
بوسید و رفت
چشمى که میسوخت از کف را
وسط خیابان ایستاد وبرگشت و خندید و چشمش را
بست و باز کرد
بست و باز کرد
لرز
ماشین
آب
ترمز
سرد
سردرد
کف روى چشم
جسم بی جان
سرد داغ سرد داغ
کف خیابان
کف حمام
زنى که مرد
مردى که مرد

خداحافظ یاهو مسنجر!

یادمه بهترین روزامو ، بهترین حرفامو، شیرین ترین و بی دغدغه ترین روزامو با تو گذروندم.

شبایی که یواشکی میرفتم تو اتاق داداشم و نت دایال آپ  رو روشن میکردم و یاهو مسنجرو باز میکردم آن میشدم و سیل پی ام ها و آف هایی که جاری میشد رو صفحم و خوشحال از اینکه هستن آدمایی که دلشون برام تنگ بشه و هستن دوستایی که بتونم راحت و بی دغدغه باهاشون حرف بزنم.

دلم برای تمام اون روزا و تمام اون آدما تنگ شده. آدمایی که یه روزایی پررنگ ترین آدمای زندگیم بودن ولی الان نمیدونم کجان و چیکار میکنن...

دلم برای اینویزیبل بودن و اون سایت معروف که اینویزیبلا رو لو میداد تنگ شده! رلم برای استاتوس گذاشتنای منظور دار وبی منظور،برای حرف زدنا و حتی قطع شدنای نت  وسط چت تنگ شده.

روزای فوق العاده ای بود

حتی با استرس و یواشکی سرک کشیدن تو روم ها و فرار کردن بعد از اولین پی ام مورد داری که اصولا 5-6 ثانیه بعد ورودت ب سمتت سرازیر میشد. وبکمای دوستانه، رومای دوستانه، BUZZ زدن ها که رسمن یه نوع تفریح سالم به حساب میومد!

همشون و همشون فوق العاده بودن...

چقدر دلم میخواست میتونستم فقط و فقط یه بار دیگه مسنجرمو باز کنم و ببینم کسی برام آف گذاشته؟ کسی بهم اهمیت داده؟ اصلا کسی هنوز منو یادش هست؟؟

ولی حیف که خیلی وقته پسورد لعنتی رو که از ترسی که یه لعنتی به دروغ تو جونم انداخت، عوضش کردم، دیگه یادم نمیاد...

بد تر از اون اینه که ریکاوری میل مال کسی باشه که اصلا حتی نمیدونی در چه حاله و کجاس و هییییییییییییییچی ازش نمیدونی...

بدتر از اون اینکه حتی همین یاهو آی دیتم کادو بوده باشه و چقدر دلت تنگ میشه برای تمام اون لحظه ها...


یاهوی عزیز...

میخواستم ازت تشکر کنم برای اینهمه روزای خوبی که بهم هدیه دادی

اینهمه دوستای خوب

اینهمه خاطره های خوب

اینهمه فکرا و استرسا و لحظه های خوب

ممنون به خاطر همه چی

به خاطر خنده ها

به خاطر اشکا

به خاطر عاشق شدنا حتی

نهایت آرزوم این بود که فقط و فقط یه بار دیگه بتونم وارد مسنجر بشم و یه بار دیگه تمام این لحظه های فوق الععاده رو تو ذهنم مرور کنم...

دلم برای دل تنگیایی که باعث و بانیش تو بودی هم تنگ میشه...

.

+پ.ن: شاید اگه اون روزی که داشتم احوال یه دوستو میپرسیدم نتم قطع نمیشد و من فکر نمیکردم که اون جوابمو نداده و اونم فکر نمیکرد که برای من بی اهمیته، شاید الان فرق میکرد خیلی چیزا

شایدم نه

نمیدونم...

شاید فکر کردن بهش بعد 4 سال مسخره به نظر بیاد! ولی من خل تر از این حرفا ام


پ.ن2:

نمیدونم اصلا کسی مطلبای اینجارو میخونه یا نه، خودم که فکر نمکینم کسی دیگه اصلا سراغ وبلاگ بیاد یا اصلا کسی بیاد اینجا رو بخونه

ولی دلم میخواد با تمام وجودم از کسایی که شاید یه روز تو چت باهاشون، یا بیرون چت و از طریق نت ، یا دوستایی که شاید یه روزی ناراحتشون کرده باشم معذرت بخوام و حلالیت بطلبم. و بهشون بگم همه ی شما با تمام خوبیا و احیانا بدیا ، بهترین روزا رو برای من رقم زدین...

عاشق خودتون و خاطره هاتونم

حتی اگه دیگه منو حتی به یاد هم نیارید...

5 صبح... من، چت، و یک "دوست"...

احساس چیز بدیست! گاهی وقتها میدانی حس یک نفر را،درک میکنی دردش را! چون چشیده ای! چون داری میچشی!

بعد میخواهی باشی! میخواهی کمک باشی،یار باشی،همراه باشی... مثل خودش!

میگویی حرفت را،در لفافه...آشکار...پنهان حتی!

حرف میزنی و حرف میزنی! بعد که نوبت او میشود،هزار و یک دلیل برایت می آورد که نه!که نمیشود! که امکان پذیر نیست که کمک باشی برای من! که سنگ باشی برای من آن هم از نوع صبورش!

دلایلش را که مرور میکنی،حس میکنی خب وقتی تو کمک "نباید" باشی، او هم "حتما" نباید باشد!

از چشمانت میخواند حرفی را که نزده ای،مجبورت میکند به اقرار!

میگویی! تمام ملاحظه ها را کنار میگذاری و فقط خود ِ خود ِ حرفت را میگویی!شاید سبک شوی...

عصبانی میشود! میگوید اگر اینجا بودی...

میگویم اگر میزدی سبک میشدم!

و تمام جوابی که میگیری این است:

هیسسسس... فقط خفه شو و بخواب!


بعضی وقتها...

بعضی وقتها داغونی...

دلت میخواهد هیچ وقت وجود نداشتی یا مثلا هیچ کس دیگری جز تو وجود نداشت!

که شاید اینهمه زجر و غصه نبود و آدم میتوانست خودش باشد! خود خودش! هر طور که میخواهد ، هر کجا که میخواهد!

بعضی وقتها آرزو میکنی که ای کاش برایت مهم نبود خیلی چیزها،مثلا آبرو یا چمیدانم از این چیزها که باعث میشود چفتِ شلِ دهانِ گنده ی بعضی ها باز شود! که ای کاش میتوانست نادیده گرفته شود!

وااای که چقدر بعضی چیزها درد دارد! در دلت انگار عزا گرفته اند و کودک درونت های های گریه میکند و اشکهایش میدوند توی چشمهایت و تو هی مجبوری تند و تند پلک بزنی تا نفهمند شاکی هستی! تا نفهمند خسته ای از این زندگی لعنتی! تا نفهمند در دلت،حداقل در دلت، دنبال آن حق گمشده... نه نه! حق خورده شده ات هستی که طوری رفتار میکنند انگار اصلا تو وجود نداری و همین که به تو "حق داده اند" نفس بکشی،باید بروی خدا را صد هزار مرتبه شکر کنی!

بعضی وقتها دلت میخواهد داد بزنی سر تمام دنیا و انقدر گلوی کل آدمها را محکم بگیری و حقت را توی صورتشان فریاد بزنی که بمیرند!! یا آنقدر گلویشان را فشار دهی که تمام حق خورده ات را بالا بیاورند و تو فقط بگویی:دیگی که واسه من نجوشه،میخوام سر سگ توش بجوشه!

بعضی وقتها آنقدر کینه ای میشوی و بغضی میشوی که کوچک ترین بهانه کافیست که اشکهای کودک درونت، پر کند گونه هایت را! که مجبور باشی به پشت روی تخت دراز بکشی تا اشکهایت آرام آرام از گوشه ی چشمت قل بخورند و لابه لای پیچ و تاب موهایت گم شوند،که یکوقت خط چمشت نریزد و نفهمند که تو از این وضع دلخوش نیستی!

که نفهمند که تو آن آهوی وحشی جنگلی هستی که باغ وحش،هرچقدر هم بزرگ،باز هم برایت قفس به شمار می آید و تو توی این قفس به وسعت یک شهر، کم کم آب میشوی و میمیری!

بعضی وقتها دلت میخواهد واقعا نباشی! نه که آن لحظه بروی در اعماق جهنم ها!نه! اینکه از همان اول نبودی و دلخوشیِ هیچ کس نبودی!چون حالا هیچ کس دلخوشیِ تو نیست!!

بعضی وقتها مثل الآن هر پنج ثانیه یک بار آب دهانت را قورت میدهی تا این بغض لعنتی باز نریزد روی گونه ات...

بعضی وقتها واقعا...

واقعا دلت میخواهد، های های بمیری....

شاید بگویم "نمیدانم"،اما بفمید که اشکهایم بی دلیل نیست...

همتون گاوین!

مخصوصا تویی که توی آینه وایسادی!




پ.ن: دوستان به خودتون نگیرین،اونایی که باید میفهمیدن خودشون فهمیدن :)

پ.ن2: ک گ ه ا ب خ ت ! به خاطر دل داغونِ منه! :)


پ.ن3: تابه حال دیده ای کسی را که

برقصد،

اشک بریزد،

برقصد و اشک بریزد؟!

ندیده ای؟!

بیا!

من هشتمین ِ این عجایب ام...