فصل شکوفه

من صدای بازتاب خویش را میشنوم...در این قمار،حاکم،تنهاییست...

فصل شکوفه

من صدای بازتاب خویش را میشنوم...در این قمار،حاکم،تنهاییست...

پنجشنبه نوشتهای روانی 2

ساعت یک و نیم است. دلم قار و قور میکند اما خب... طبق معمول میل ندارم! همانطور که روی صندلی ِ فضای سبز روبروی دانشکده مان نشسته ام،تکه کیکی که از صبح توی کیفم مانده را میخورم. حس میکنم بدنم انرژی میگیرد.نگاهی به ساعت گوشی میندازم و میروم سمت بوفه. نگاهی به ساعت روی دیوار بوفه می اندازم. وقت منتظر ماندن برای ساندویچ گرم را ندارم.

-ساندویچ گرم ندارین؟

کله اش را به بالا و پایین تکان میدهد که یعنی اوهوم! کله ام را به چپ و راست تکان میدهم که یعنی: خب چی دارین؟!

-ژامبون مرغ،ژامبون گوشت!

-یه ژامبون مرغ با یه دوغ...

مینوشینم روی یکی از صندلی های اینور ِ بوفه.یاد گوشی ام میفتم با شارژ ِ نداشته اش و اینکه باید در راه برگشت آهنگ گوش کنم! وسایلم را جمع میکنم و میروم سمت دیوار بوفه با شیشه های دودی اش. پیش یک سری دختر ِ خجسته مینشینم،گوشی ام را در میاورم و شارژم را میزنم به برق  و خودم مشغول ساندویچ ِ بد طعم ِ مزخرف میشوم با دوغی که مزه ی آب میدهد و رویش نوشته است: آنقدر ها هم ساده نیست!!! در دلم میگویم میخوای گندتو لاپوشونی کنی؟!

ساندویچ را میخورم با سس کم چرب که اصلا مزه ی سس نمیدهد. در دلم غر میزنم که آخه سس کم چربم شد سس؟!!! یکهو یاد حرف مادر میفتم که قبل از رفتن گفت: قشنگ میری یه چیز مقوی میخوری!نمیری از این ساندویچا بخریا!! ساندویچ را تا نصفه میخورم،واقعا گرسنه ام اما حاضر نیستم حتی یک گاز دیگر به آن بزنم.از کیفم آینه را در میاورم و خودم را برنداز میکنم.کنار مردمک چشمانم قرمز شده است و مداد چشمم هم ریخته.با گوش پاککن صفایی به چشمم میدهمو گمی گونه هایم را رنگ و لعاب میدهم تا انقدر long faceبه نظر نیایم. بلند میشوم. ساندویچ بیچاره میهمان سطل آشغال میشود با رفیق ِ عزیزش دوغ!

برمیگردم و گوشی ام را نگاه میکنم که روی لبه ی پنجره است.charging 38%

در امتداد شیشه های دودی،مسیری به طول ده قدم را طی میکنم . دست به سینه. ساعت ده دقیقه به 2.

"اگه این کلاسم مثل اون کلاس 8 صبح و 11 تشکیل نشه واقعا روانی میشم! "

دختری که انتهای مسیر قدم زدنم نشسته چهره ی مهربانی دارد،ابروهایش را پهن برداشته و چشمانش میدرخشد... شاید از خوبی...ساعت پنج دقیقه به دو

"وای خدا تازه اول ترمه! من چطوری تا خرداد میخوام این وضعیتو تحمل کنم؟! تازه آزمایشگاهم که باید سر کلاس خودش برم!یعنی تا 7 شب!"

زنبور عسل ِ مزاحم توی مسیرم خودش را به شیشه های بوفه میکوبد تا فرار کند از این حصار ِ پر از دختر! پروانه ی سفید ِ نزدیک سقف هم همینطور! مثل پروانه ای که صبح گرفتار بوفه بود... ساعت 2

از وقتی ایستاده ام،پسری دارد آنور خیابانِ یونی با گوشی اش حرف میزند. خوش تیپ است. مرا یاد تیچر کلاس زبانم میاندازد...

گاهی در میان قدم هایم به حرفهای دختر مهربان گوش میدهم،گاهی با زنبور بی ادب کلنجار میروم،گاهی به پسر آنور خیابان زل میزنم و گاهی آن دخترهای خجسته را میپایم که انگار نشسته اند و دارند قدم های مرا میشمارند! ساعد دو و ده دقیقه

بالاخره وقت رفتن رسید. پیش خودم فکر میکنم الان بروم کلاس همه پسرند و من با این استاد که همه میگویند بدترین استاد روی زمین است چگونه باید کنار بیایم؟!

وارد کلاس میشوم. سه پسر ... و یک دختر ته کلاس... ناخوداگاه چشمانمان به هم گره میخورد و لبخندی روی لبهای جفتمان نقش میبندد! جفتمان از استرس تنها بودن رها میشویم و این لبخند حاکی از آن است! البته این را بعدا به من میگوید!

منتظر میمانیم تا استاد بیاید. یک مرد جوان سی و خورده ای ساله شبیه آن مردِ توی خنده بازار که ادای فردوسی پور را در میاورد، داخل میشود. نگاهی به کلاس میندازد و میگوید:

همینین؟؟؟! خب برین دیگه!!!! 

تنها کاری که از دستم برمیاید خندیدن است... همه میخندیم... به مسخره بودن رفتار این به اصطلاح استاد!!! و البته من... که خنده هایم از روی عصبانیت هم هست...

در راه برگشت به این فکر میکنم:

خلاصه ی امروزِ ِ من میشود : بیدار شدن ِ 6 صبح،خرج کردن تقریبا 15 هزار تومن،صرفا به خاطر ِ هیچی!



پ.ن: چرا هرکی چشماش خوشگله ،اونارو زیر عینک آفتابی قایم میکنه؟؟؟

من ِ امشب...

مینشینم پشت سیستم. یاهو را باز میکنم. مسنجر را میاورم تا همانطور که مشغول وب گردی ام، سرم را با چت مشغول کنم...

وبلاگ های مختلف را باز میکنم،تک تک میخوانم،گاهی کامنتی میگذارم و گاهی فقط به کامنت دونی خیره میشوم و با یک کلیک وبلاگ را میبندم...

وبلاگ مریم را باز میکنم،آهنگ وبلاگش را دوست دارم،"ابی ببخشید!!" و روی دکمه ی پاز آهنگی که خودم گذاشته ام کلیککی میکنم...

میخوانم،میخوانم..حالم گرفته است،گرفته تر میشوم... سی امی میگذارم،آهنگی دانلود میکنم... لالایی... 

چت میکنم... وبلاگ میخوانم...چت میکنم...وبلاگ میخوانم...چت میکنم....وبلاگ میخوانم...

حالا نوبت وبلاگ تیراژه است... طولانی نوشته است... تا ته نوشته اش را برنداز میکنم،لینک یک آهنگ... آهنگ را گوش میدهم... بغض میکنم...چت میکنم... لینک را برای طرف مقابلم میفرستم... بغض کرده ام.. وبلاگ میخوانم... چت میکنم...

یکهو بی مقدمه،بدون اینکه حتی در گفته هایم چیزی بوده باشد،میگوید:

- زیاد سخت نگیر آبجی

میگذره

سعی کن بی خیال باشی

:)

- در مورد چی؟!

- در مورد هرچی

-خب نه

میخوام بدونم الان برای چی اینو گفتی

-کلی گفتم

چون هروقت باهات میحرفم

احساس میکنم

خیلی ناراحتی

-... (سکوت میکنم)

- آبجی؟

رفتی؟

-بله

نه هستم  (دارم نوشته های تیراژه را میخوانم... بغضم سنگین تر میشود... صدای بنیامین... نوشته های تیراژه... چت...)

-اکی

تعریف کن

- از چی؟

- :)

از همه چی

- نه

ترجیح میدم نگم

خب؟

-باشه

نگو


قطره اشک سرگردان در چشمم بالاخره میچکد و روی صندلی آرام میگیرد...


کمی گیر میدهد

میگویم:

-باشه یه وخت دیگه

الان یکم

خوب نیستم

-کی مثلا؟

- چمیدونم

گیر نده دیگه  (دیگر بغض به گلویم فشار می آورد)

-همیشه همینو میگی

ولی پشت گوش میندازی

:(


یکهو اشک تمام فضای چشمانم را پر میکند... با خودم میگویم میتوانم تمام حرفهایم را برایش بزنم... دلم سبک میشود... بالاخره یک نفر را پیدا کردم که کمی،فقط کمی حال و هوایم برایش اهمیت داشته باشد... یا حداقل اینطوری نشان دهد... تمام حرفهای نگفته ام مثل دی وی دی بدون خش از جلو چشمانم عبور میکند.. اشکهایم در شرف فرود هستند... دستم میرود روی کیبورد...

بغضم را قورت میدهم... اشکهایم ته میکشند و بر میگردد همان جا که بودند... و مینویسم:

-بیخیال...

خش خش ِ گامهای پاییز...

چشمانم را میبندم

خودم را زیر گامهایت

_درست کنار برگهای پاییزی_

تصور میکنم...

عبور میکنی از من

و من

از "یاد" ، به "باد" میروم...




پ.ن: کسی میداند واحد سنجش ِ خستگی چیست؟؟

یک روح؟؟!  یک قلب؟؟  سه نفس؟؟؟ پنج آه؟؟!

...!!!

خودخواهی...

کنار ساحل بودیم. من با همان تاپ دو بنده ی گلبهی و همان شلوارک قرمز کوتاه،و تو با همان پیرهن مردانه ی سفیدت که آستین هایش را بالا زده بودی و شلوار تنگ لی... همانزور کنار هم نشسته بودیم و تکیه مان به تخته سنگی بود که سایبانکی داشت و شده بود مثل یک غار کوچک!

کنارمان آتش روشن کرده بودیم و من همش در آغوش تو بودم و شبها از ترس سونامی حتی در آغوشت میخوابیدم! و تو میگفتی که هستی! و من هم بودم،بی آنکه بگویم بودنم را... اما بودم...

هیچکس نبود جز ما در آن ساحل بی کران... من بودم و تو و خدا بود که گاهی یادمان میرفت... یادت هست؟!

بعد، شبها که میخواستیم بخوابیم، میگفتی که از تو جدا نشوم! میگفتی نکند سونامی بیاید و مرا از تو بگیرد!خب؟ من هم میخندیدم مثل همیشه که از حرفهایت خنده ام میگرفت و میگفتم باشد!

قرار بود سونامی قصه ای باشد که شبهایمان را رویایی کند و دلهایمان را از ترس طوفان به هم گره بزند!

آن روز صبح که بیدار شدم،تو نبودی! گشتم اما نبودی... گفتم رفته ای گشتی بزنی دور و بر ساحل و برمیگردی! دنبالت گشتم ،همه جا!تمام جاهایی که ردی ازت بود،صدایت کردم اما جوابم ندادی...

در ساحل میدویدم به دنبالت، میدانستم پیدایت خواهم کرد اما دلشوره داشتم،دریا طوفانی بود و من میترسیدم که سونامی،تنها یک قصه نباشد!

ایستاده بودم و تو را فریاد میزدم که یکهو از دور دیدمت... دویدم به سمتت، خسته بودی،مثل شب قبل که حتی با من حرف هم نزدی... گفتی که فقط رفته بودی که بگردی... اما تو "تنها" رفته بودی!بدون من! منی که دلهره ی سونامی امانم را بریده بود! فحشت دادم! گفتم گمشو و تو هم گفتی باشد،اما حتی به صورتم نگاه نکردی تا اشکهایم را ببینی! حتی... حتی از صدایم بغض را حس نکردی

و رفتی...

ایستادم و رفتنت را نظاره کردم، ده قدم جلوتر ایستادی،گفتم حتما میخواهد برگردد،اما نگاهم کردی و دستت را برایم تکان دادی و رفتی...

دویدم... دویدم سمت آتش،همان آتشی که به وسیله اش خودمان را گرم میکردیم!چشمانم را بستم و سرم را بردم میان آتش...

...

بغض گلویم را میگیرد،در آن خانه به آن بزرگی من تنها ام و یک عالم ظرف نشسته... آهنگ گوشی ام را پلی میکنم،پیشبند را میبندم روی همان تاپ گلبهی،سیاوش میخواند و من هم!

میخونم آخ که دیگه فرنگیس...

یادت میآید؟ گفتم این آهنگ را دوس دارم!تو چطور؟! خندیدی و گفتی نه!گفتی فرنگیس خیلی اسم ضایعیست!خندیدم و گفتم آرهههه!! :))

کف ظرفها را زیر آب داغ میشویم،ناخنهایم که به زور بلندشان کردم رنگ میبازند و از شدت سوزش دستانم قرمز میشود اما حسی ندارم... خیلی وقت است که هیچ حسی ندارم!ظرف بعدی و بعدی و بعدی...

سیاوش میخواند و من هم...


        من میگم حالا بسوزم،یا که با غضه بسازم؟

                                                 تو میگی فرقی نداره من که چیزی نمیبازم...



+مرسی از دوستانی که تو این چند وقتی که نبودم،مسقتیم و غیر مستقیم هوامو داشتن!خودشون میدونن کیان،پس دیگه نیازی به نام بردن نیست...


+چند روزیه یه فکر شیطانی بد جور افتاده به کلم! امشبم استارتشو زدم که عملیش کنم! به حق همین شبای عزیز دعا کنین لو نرم! :دی


+ سعی میکنم پر رنگ شم!

تو رو خدا یکی یه قالب خوشگل دو ستونه به ما پیشنهاد کنه! مردم از بس گشتم و قالب خوشگل پیدا نکردم!

+ دیگه اینکه به قول عمو تتل، عاشقتونمممممممممممممممممم!!! 3> 3> 3>

coming back to the life...

یه روزایی میرسن که حوصله ها تموم میشن

دل و دماغا از بین میرن و ته دلا یه جوری میشه و یه تنوعی تو زندگی میخواد اما پیداش نمیکنه!

یه روزایی میرسن که آدما دوس دارن دوستاشونو اما دلشون میخواد لال مونی بگیرن و هیچ حرفی از گلوی خستشون سرازیر نشه

یه روزایی میرسن که آدما به دوستاشون فکر میکنن و هر روز میگن خب حالا فردا بهش زنگ میزنم اما این فردا هیچ وقت نمیرسه!

یه روزایی میرسن که خستگیا پر میشن تو وجود آدما

این روزا میرسن و آدما گوشه گیر میشن از زندگی و روشونو بر میگردونن نگاهشونو میدوزن به دیوار سفید روبرو

یه روزایی میرسن که آدما از گوشی و کتاب و درس و فیلم و هزار کوفت و زهر مار دیگه خسته میشن و میشینن و موهاشونو شونه میکشن و زل میزنن به آدم توی آینه اما حتی با اونم هیچ حرفی واسه گفتن نیس

این روزا میرسن اما نباید تو رسیدنشون گیر کرد... مثل الانِ من...

دلم میخواد برگردم به زندگی اما خب بیحال افتادم یه گوشه و دستی نیس که دستمو بگیره و یا علی بگه و بلندم کنه

ناشکر نیستم اما راستش... شاکرم نیستم!

لپ کلام اینکه سعیمو میکنم که رومو برگردونم از سفیدی دیوار

که با اون آدم توی آینه حرف داشته باشم

اما...

اما...

اگه حسش بود برمیگردم...!

همین و بس!