چشمانم را میبندم
خودم را زیر گامهایت
_درست کنار برگهای پاییزی_
تصور میکنم...
عبور میکنی از من
و من
از "یاد" ، به "باد" میروم...
پ.ن: کسی میداند واحد سنجش ِ خستگی چیست؟؟
یک روح؟؟! یک قلب؟؟ سه نفس؟؟؟ پنج آه؟؟!
...!!!
اینقدر ساز نزن...!
پاهایم درد میکنند!
دیگر برایت نمیرقصم...
+ دنیا با تو بودما! :/
پ.ن:این روزها حساس شده ام!
به فصل ِ "حرف ِ دل" حساسیت دارم...
از اونجایی که من قبلا یه بار این پستو تا نصفه نوشتم و بعدش بلاگ اسکای خان ِ نامرد،سیوش نکرده،واقعا نمیدونم چجوری باید دوباره بنویسمش!
پنجشنبه هفته ی پیش،صبح ساعت 5ونیم بود که از دوستی که تا اون موقع بیدار مونده بود و داشت باهام حرف میزد و من هم داشتم سر یه موضوعی متقاعدش میکردم،خدافظی کردم و رفتم که آماده شم برای یه سفر یه روزه، به دریاچه اوان،نزدیکای قزوین!
چون هوا گرم بود و مثلمن اونجایی که میخواستیم بریم،ظهرهای وحشتناکی داشت،مانتوی آستین سه ربعمو پوشیدمو کاپشنمو برداشتم برای شب!
بعد از ساعتها تو ماشین موندن و همخوانی با خواننده های مختلف و گذشتن از دستشویی های سر راه و اینا، بالاخره به کوههایی رسیدیم که به محل مورد نظر ختم میشد،باید اول راههای کوه آلود (!!) رو پشت سر میذاشتیم،تا به دریاچه میرسیدیم!
هرچی بالاتر میرفتیم،صحنه ها زیبا تر میشد و آدم دلش میخواست ماشینو بذاره یه گوشه و دیگه جلو تر نره! دیدن کوه و دشت از بالا واقعا فوق العاده بود! درست مثل یه تابلوی نقاشی! و تنها حرفی که میشد زد این بود: خدا جون چقدر زیبا نقاشی کردی...
همینطور از کوه ها بالا رفتیم،بالا و بالاتر... تا رسیدیم به ابرها... درست میون ابرها! دستمو از شیشه ی ماشین بیرون گرفتم... سرمای ابر ها میون دستم،حس کردنشون رو ی پوستم،یه حس توصیف ناپذیر و فوق العاده...
و بالاخره دریاچه ای که وسط کوها قایم شده بود و خلاصه رضایت داد که ما ببینیمش!
البته ما دریاچه رو دور زدیم و رفتیم پشت دریاچه ساکن شدیم به دور از هیاهو...
تا اینجای داستان،همه زیبایی های خاص بود...
و اما بعد!
ظهر شد،آفتاب مستقیم میتابید و مام که خوشحال از اینکه لباسمون خنکه و گرممون نبود! زمین پر از ملخ و بوته های تمشک،پر از خار!دستم هم از اون قسمتی که آستین تموم میشد،به بعد قرمز شده بود و منم میخواروندمش هی!
روی دریاچه کنار خشکی،یه تیکه تنه ی درخت افتاده بود و جون میداد برای عکس انداختن، دختر داییمو صدا کردم و دوربینو دادم دستش،با کفشای لج داره هفت سانتیم رفتم روی چوب و حواسم بود که نیفتم،وایسادم و ژست گرفتم (!!) برای عکس،که یهو حس کردم یچی زیر پاک تکون خورد و وقتی پایین رو نگاه کردم،چنگک خرچنگ خان ِ محترم،صدای جیغ منو به آسمون هفتم برد!!! :|
قرار نبود شب بمونیم،اما شب موندیم! همونجا،اونور دریاچه تنها و بی کس! با صدای گرگ و سگ و گراز!!! مردها که تا صبح بیدار موندن و کشیک دادن، ما هم تو سه تا چادر با ترس و لرز هی خوابیدیم و هی با صداهای مختلف از خواب پریدیم!
یادمه خوابیده بودم که یهو حس کردم بالای سرم،دقیقا بالای سرم ، دوتا سگ دارن با هم دعوا میکنن! از خواب پریدم و سرمو گرفتم! گفتم الان میپرن چادرو پاره میکنن و میان داخل! :| مامانو داییمم بیدار شد و داییم بدو بدو رفت بیرون!
نصفه شب بود که دوباره از خواب بیدار شدم و شنیدم که داداشم داره با پسرِ خوانواده ای که تازه اومده بودن حرف میزنه و اون پسر میگه: "ما اینجا خیلی میایم،هیچ وقت این صدارو نشنیده بودیم! ما خودمون روستایی هستیم!این صدا،صدای گرازه!"
یا ابلفضل! :| یعنی آدم تو اون لحظات میمیره تا صب شه دیگه!!!
ولی بالاخره صب شد!
ما هم بعد از خوردن صبونه،عزم برگشت کردیم! خر کیف از اینکه هنوز سرمون روی بدنمونه! :دی
اینم دریاچه،از اونور!
وقتی رسیدیم خونه،من تازه فهمیدم سرخ شدن دستم،به خاطر خاروندن دستم نیست، بلکه آفتاب سوختگیه! :| لامصب از درون سوزونده بود!قشنگ پخته بودم! تا چهار پنج روز همینطوری میسوختم! :|
اینم از سفر یه روزه ی ما!
+ تولدت مبارک آقای مرخصی رفته! :دی تولدت مبارک محمد!
+با تشکر از همسایه ای که یاری کرد تا ما وبلاگ داری کنیم! :دی ممنون از کسی که حجم عکسارو کم کرد، امضا : یک عدد دختر ِ بدون فتوشاپ! :(