فصل شکوفه

من صدای بازتاب خویش را میشنوم...در این قمار،حاکم،تنهاییست...

فصل شکوفه

من صدای بازتاب خویش را میشنوم...در این قمار،حاکم،تنهاییست...

خودخواهی...

کنار ساحل بودیم. من با همان تاپ دو بنده ی گلبهی و همان شلوارک قرمز کوتاه،و تو با همان پیرهن مردانه ی سفیدت که آستین هایش را بالا زده بودی و شلوار تنگ لی... همانزور کنار هم نشسته بودیم و تکیه مان به تخته سنگی بود که سایبانکی داشت و شده بود مثل یک غار کوچک!

کنارمان آتش روشن کرده بودیم و من همش در آغوش تو بودم و شبها از ترس سونامی حتی در آغوشت میخوابیدم! و تو میگفتی که هستی! و من هم بودم،بی آنکه بگویم بودنم را... اما بودم...

هیچکس نبود جز ما در آن ساحل بی کران... من بودم و تو و خدا بود که گاهی یادمان میرفت... یادت هست؟!

بعد، شبها که میخواستیم بخوابیم، میگفتی که از تو جدا نشوم! میگفتی نکند سونامی بیاید و مرا از تو بگیرد!خب؟ من هم میخندیدم مثل همیشه که از حرفهایت خنده ام میگرفت و میگفتم باشد!

قرار بود سونامی قصه ای باشد که شبهایمان را رویایی کند و دلهایمان را از ترس طوفان به هم گره بزند!

آن روز صبح که بیدار شدم،تو نبودی! گشتم اما نبودی... گفتم رفته ای گشتی بزنی دور و بر ساحل و برمیگردی! دنبالت گشتم ،همه جا!تمام جاهایی که ردی ازت بود،صدایت کردم اما جوابم ندادی...

در ساحل میدویدم به دنبالت، میدانستم پیدایت خواهم کرد اما دلشوره داشتم،دریا طوفانی بود و من میترسیدم که سونامی،تنها یک قصه نباشد!

ایستاده بودم و تو را فریاد میزدم که یکهو از دور دیدمت... دویدم به سمتت، خسته بودی،مثل شب قبل که حتی با من حرف هم نزدی... گفتی که فقط رفته بودی که بگردی... اما تو "تنها" رفته بودی!بدون من! منی که دلهره ی سونامی امانم را بریده بود! فحشت دادم! گفتم گمشو و تو هم گفتی باشد،اما حتی به صورتم نگاه نکردی تا اشکهایم را ببینی! حتی... حتی از صدایم بغض را حس نکردی

و رفتی...

ایستادم و رفتنت را نظاره کردم، ده قدم جلوتر ایستادی،گفتم حتما میخواهد برگردد،اما نگاهم کردی و دستت را برایم تکان دادی و رفتی...

دویدم... دویدم سمت آتش،همان آتشی که به وسیله اش خودمان را گرم میکردیم!چشمانم را بستم و سرم را بردم میان آتش...

...

بغض گلویم را میگیرد،در آن خانه به آن بزرگی من تنها ام و یک عالم ظرف نشسته... آهنگ گوشی ام را پلی میکنم،پیشبند را میبندم روی همان تاپ گلبهی،سیاوش میخواند و من هم!

میخونم آخ که دیگه فرنگیس...

یادت میآید؟ گفتم این آهنگ را دوس دارم!تو چطور؟! خندیدی و گفتی نه!گفتی فرنگیس خیلی اسم ضایعیست!خندیدم و گفتم آرهههه!! :))

کف ظرفها را زیر آب داغ میشویم،ناخنهایم که به زور بلندشان کردم رنگ میبازند و از شدت سوزش دستانم قرمز میشود اما حسی ندارم... خیلی وقت است که هیچ حسی ندارم!ظرف بعدی و بعدی و بعدی...

سیاوش میخواند و من هم...


        من میگم حالا بسوزم،یا که با غضه بسازم؟

                                                 تو میگی فرقی نداره من که چیزی نمیبازم...



+مرسی از دوستانی که تو این چند وقتی که نبودم،مسقتیم و غیر مستقیم هوامو داشتن!خودشون میدونن کیان،پس دیگه نیازی به نام بردن نیست...


+چند روزیه یه فکر شیطانی بد جور افتاده به کلم! امشبم استارتشو زدم که عملیش کنم! به حق همین شبای عزیز دعا کنین لو نرم! :دی


+ سعی میکنم پر رنگ شم!

تو رو خدا یکی یه قالب خوشگل دو ستونه به ما پیشنهاد کنه! مردم از بس گشتم و قالب خوشگل پیدا نکردم!

+ دیگه اینکه به قول عمو تتل، عاشقتونمممممممممممممممممم!!! 3> 3> 3>

گذشت زمان

زمان خیلی زود میگذره

کی باورش میشه این همه مدت از نبودن تو گذشته باشه و من هنوز باور نکرده باشم؟

دلم واقعا برات تنگ شده!


+ جراحی لثم افتاد برای بعد از ماه رمضون

+یکی از دوستام غیبش زده!خیلی دلم گرفته! بدجور دلتنگشم! به بودنش عادت کرده بودم! دعا کنین پیداش کنم!

+ پنجشنبه چهلمه! بعدش میخوام برگردم! البته باید تمام این مدت رو بگم تا خالی شم! پس یه مدت میشم یه آدم که باید فقط تحملم کنید!

فعلا...

coming back to the life...

یه روزایی میرسن که حوصله ها تموم میشن

دل و دماغا از بین میرن و ته دلا یه جوری میشه و یه تنوعی تو زندگی میخواد اما پیداش نمیکنه!

یه روزایی میرسن که آدما دوس دارن دوستاشونو اما دلشون میخواد لال مونی بگیرن و هیچ حرفی از گلوی خستشون سرازیر نشه

یه روزایی میرسن که آدما به دوستاشون فکر میکنن و هر روز میگن خب حالا فردا بهش زنگ میزنم اما این فردا هیچ وقت نمیرسه!

یه روزایی میرسن که خستگیا پر میشن تو وجود آدما

این روزا میرسن و آدما گوشه گیر میشن از زندگی و روشونو بر میگردونن نگاهشونو میدوزن به دیوار سفید روبرو

یه روزایی میرسن که آدما از گوشی و کتاب و درس و فیلم و هزار کوفت و زهر مار دیگه خسته میشن و میشینن و موهاشونو شونه میکشن و زل میزنن به آدم توی آینه اما حتی با اونم هیچ حرفی واسه گفتن نیس

این روزا میرسن اما نباید تو رسیدنشون گیر کرد... مثل الانِ من...

دلم میخواد برگردم به زندگی اما خب بیحال افتادم یه گوشه و دستی نیس که دستمو بگیره و یا علی بگه و بلندم کنه

ناشکر نیستم اما راستش... شاکرم نیستم!

لپ کلام اینکه سعیمو میکنم که رومو برگردونم از سفیدی دیوار

که با اون آدم توی آینه حرف داشته باشم

اما...

اما...

اگه حسش بود برمیگردم...!

همین و بس!


یکم فرصت و استراحت میخوام...

یه مدت میخوام ول کنم زندگی رو...


پ.ن:

واسه اینکه خورشید چشمام بتابه... یه مدت باید بی توقف ببارم...

بابا بزرگ رفت...

قصه امیرارسلان تا ابد بی پایان خواهد ماند...