بد ترین نوع انتظار زمانیه که خیلی غیر منتظره میفهمی باید منتظر کسی بمونی و لوازم آرایشی همرات نیست!!!!!!
+گلریزون کنین من کیف بخرم واسه لوازم آرایشم!!
یادمه اون روزایی که من عزادار پدر بزرگ عزیزم بودم،کیانا و سارا نگران حال پدر بزرگشون و من در آرزوی اینکه اونا مث من داغدار نشن...
اما دست تقدیر مث همیشه نه به دل من کار داره نه به هیچ چیز دیگه...
باورش سخته... خیلی سخت...
خدا بهتون صبر بده...
دلتون آروم رفیقای من ...
تسلیت...
(آیینه ی دستشویی
انعکاس تصویر من)
هر روز لاغرتر از دیروز
دیــــنــــگ دانــــگ...
+خسته شدم از بس هرجا رفتم گفتن :
-محدثه چرا انقدر آب شدییییییییییی؟؟!!!
-محدثه دیگه داری محو میشیااااااا!!!
-دختر شدی پوست و استخون!
-بسه دیگه چقدر لاغر میکنی آخه مانکن! :|
-نکنه پیمان (دوست پسر من در تخیلات عمه جانمان!) گفته اینهمه لاغر کنی؟!
خودمم از این یه تیکه استخونی که حتی پالتوی پارسالشم به تنش زار میزنه خسته شدم! خودم از محدثه ای که یه زمانی بالای 60 کیلو بود و الان 40 و 2یا 3ئه خسته شدم!
دلم میخواد به همشون بگم ولم کنین بابا!! خودم به فکرم!
دلم میخواد بگم که این چند وقته چقددددددرررررررر غذا خوردم!چقددددددررررررر به خودم رسیدم! چقدرررررررررر کنجد و گردو و قرص کلسیم و امگا سه و اویل فیش و کوفت و مرض (یه دور از جون تو زبونت بچرخه! :|) خوردم!
دارم به خودم میرسم دیگه! ایشالا سعیمو میکنم تا آخر زمستون دیگه پالتوهام به تنم نره حتی!!
تق تق تق! (محض احتیاط زدم به تخته! اعتماد به سقفم خودتی!) :دی
+مُحرم...
یه دعوت فوق العاده از طرف یه دوست معمولی به صرف کاپوچینو ی قبل کلاس و ناهار بعد کلاس،
بلافاصله بعد از زدن دکمه ی انتشار پست قبل!
مهمون شدن اونم به طور ناگهانی به این بهونه که"رو حرف استاد حل تمرین حرف نزن" خیلی میچسبه!!
روز فوق العاده ای بود!