فصل شکوفه

من صدای بازتاب خویش را میشنوم...در این قمار،حاکم،تنهاییست...

فصل شکوفه

من صدای بازتاب خویش را میشنوم...در این قمار،حاکم،تنهاییست...

یک جهان عشق نهان است اینجا...

در خانه تنهایم!

برادرم زنگ میزند و سراغ ماشینش را میگیرد. میروم توی پارکینگ که سرک بکشم و دید بزنم که ماشینش اینجاست یا دست پدرم! میخواهم برگردم که چادر گلدارم از سرم میفتد،می ایستم تا درست کنم آنرا که صدای بال و پر زدنشان می آید. برمیگردم و نگاهشان میکنم. هر دو با هم پر میکشند به این سو و آن سو!

یا کریم هایمان را میگویم!

لبخند میزنم و نا خوداگاه یاد پدر و مادرشان میفتم که چه عاشقانه لانه ی کوچکی را ساختند و آخر سر،وقتی هنوز جوجه ها سر از تخم بیرون نیاورده بودند ، یکی از آنها طعمه ی طبیعت شد و یک روز جنازه اش را توی کوچه یافتم! جفتِ دیگر نمیدانست،روی تخم ها بنشیند یا پرواز کند و غذا بیابد! اما گذشت... گذشت و جوجه یا کریم ها به دنیا آمدند و حالا دغده ی مادر بیشتر شد،مراقبت یا گشتن به دنبال غذا؟!

...

از این فکر ها بیرون می آیم وچادر گلدارم را مرتب میکنم و میدووم توی راه پله...


http://s4.picofile.com/file/7818391070/72062.jpg


پای کامپیوتر نشسته ام و پست میخوانم که مادرم می آید از سر کار و می ایستد کنارم و میگوید :میدونی چی شده؟؟ یکی از یا کریما رو کلاغ داره میخوره!!!

- ولی من نیم ساعت پیش رفتم پایین جفتشون با هم بودن!!!

غصه ام میگیرد...سرونوشت آنها هم اینگونه بود... مثل پدر مادرشان که یک سال پیش یکی،دیگری را تنها گذاشت...

مثل پدر بزرگم که یک سال پیش مادر بزرگم را تنها گذاشت...

پدر بزرگم که یک سال است زیر خروارها خاک خوابیده است و عکس روی سنگ قبرش،همچنان مهربانانه،نگاهم میکند...

پدر بزرگم که یک سال و چند ماه قبل، مرا روی پاهایش مینشاند و لپپم را چنان گاز میگرفت که کبود میشد!

دستانم را چنان میفشرد که از درد به خودم میپیچیدم!

ولی رفته رفته ، دیگر نه میتوانست مرا روی پاهای نازک و لاغر خود بنشاند،نه میتوانست گازم بگیرد و نه حتی میتوانست دستش را بلند کند و دستانم را بگیرد...

یک سال گذشته است و من هنوز هم هر وقت پیرمردی را سر کوچه شان میبینم،چند ثانیه طول میکشد تا به یاد بیاورم که "او،پدر بزرگ من نیست! پدر بزرگ من، رفته است..."



پدر بزرگ من، یک سال است که رفته است...


http://s4.picofile.com/file/7818420214/IMG_20120816_200441.jpg
پ.ن:امشب شب سالگرد است٬برای شادی روح پدر بزرگم فاتحه ای قرائت کنید لطفا...

+در راستای پست قبل نوشت: شکر خدا بهترم...


نظرات 9 + ارسال نظر
تیراژه چهارشنبه 5 تیر 1392 ساعت 12:23 ق.ظ http://tirajehnote.blogfa.com

چه پست تلخ ولی جالبی بود محدثه
روح پدربزرگت شاد

برای قمری ها گاهی از باقیمانده ی سفره غذایی کنار بگذار

ممنون تیراژه جان!

چشم،اگه بخورن البته!!
ینی.. اگه بخوره...

سارا چهارشنبه 5 تیر 1392 ساعت 04:07 ق.ظ http://www.takelarzan.blogsky.com

از این بغض های لعنتی بیزارم محدثه وای که چه حس تلخیست...خوب کلمه کلمه ات را میفهمم کلمه کلمه ات را این روزها زندگی میکنم
روحشان قرین رحمت

ممنون سارای عزیزم...
آره خیلی تلخه...

علیرضا چهارشنبه 5 تیر 1392 ساعت 05:43 ق.ظ

روحشون شاد

ممنون...

آدم چهارشنبه 5 تیر 1392 ساعت 03:57 ب.ظ http://33years2.blogfa.com/

گاهی نیاز به شانه های مردانه ای داری
گاهی صدای بی روح مردی از زیبا ترین صدا ها برای تو گوش نواز تر است
گاهی محتاج می شوی به یک آغوش
به یک آغوش پرقدرت یک مرد
و گاهی نیاز داری حراراتت شعلور شود تا بسوزی
آتش بگیری با یک نگاه،با یک بغل،بایک نفس که به نفس تو نزدیک هست
خیلی نزدیک است

بله؟؟؟
بله!! O.o

بلقیس بانو چهارشنبه 5 تیر 1392 ساعت 06:30 ب.ظ http://gholompos.blogfa.com/

یره اینا که موسی کو تقی خودمانن شما تهرانیا الکی اسمشاره باکلاس مکنن!!!
خدا روح پدربزرگت را قرین رحمت کند...

موسی کو تقی؟؟؟؟
چه جالب!! :D
چه اسم سختی! خب یا کریم که راحت تره ناهید! :دی

مرسی عزیزم...

الماس پنج‌شنبه 6 تیر 1392 ساعت 02:16 ب.ظ http://glory.blogsky.com

سلام
خدا بیامرزدش

ممنون زهرا جان

آذرنوش جمعه 7 تیر 1392 ساعت 10:34 ق.ظ http://azar-noosh.blogsky.com

روحشون شاد...
خوشحالم که بهتری عزیزم:*

ممنون گلم! :*

دل آرام جمعه 7 تیر 1392 ساعت 02:56 ب.ظ http://delaramam.blogsky.com

روحشون شاد...

مرسی عزیزم...

سلام دوست عزیز

انجمنِ هنریِ وبلاگِ گروهیِ کارِخوب عضو میپذیرد ...

از همکاریِ شما قطعن خوشحال خواهیم شد

برای اطلاعاتِ بیشتر و اعلام همکاری به آدرسی که گذاشته شده مراجعه فرمایید

چششششمممم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد