فصل شکوفه

من صدای بازتاب خویش را میشنوم...در این قمار،حاکم،تنهاییست...

فصل شکوفه

من صدای بازتاب خویش را میشنوم...در این قمار،حاکم،تنهاییست...

شده ام دختری که میترسد! از خیلی چیزهاُاز خیلی کارها! هر روز روز شماری میکنم تا یک تیر٬که نیاید! اما متاسفانه هر روز انگار یک روز به آن روز نزدیک تر میشوم و هیییچ کاری از دستم بر نمی آید... میترسم طاقت نیاورم این بار! آخر مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسد! حتی فکر کردن به این موضوع رعشه بر اندامم می اندازد!   

آخر چرا یکم تیر...؟؟

میترسم زیر دستگاه لعنتی آنقد جیغ بزنم تا حنجره ام پاره شود! یا مثل آن روز پاهایم تاب نیاورند و بیفتم و اشک های مادرم باز هم جاری شوند! میترسم این سری نتوانم در حالی که حتی چشمانم باز نمیشوند٬برای مادرم لبخند تصنعی بزنم و بگویم: من خوبم!!! 

میترسم از زندگی! میترسم از مرگ! میترسم از غذا خوردن! از همه چیز میترسم!   

خدا ام که انگار...  

 

 

++ دعایم کنید...