فصل شکوفه

من صدای بازتاب خویش را میشنوم...در این قمار،حاکم،تنهاییست...

فصل شکوفه

من صدای بازتاب خویش را میشنوم...در این قمار،حاکم،تنهاییست...

پدر بـــــزرگــــــــــ! برایم "امیر ارسلان" بخوان...

این پست کمی طولانیه،اما از اعماق وجودم،برای بهترین بابابزرگ دنیا مینویسم...

مینویسم تا هیچ وقت فراموش نشود...


خونه ی مامان بزرگ نشستیم و مامان بزرگ داره از گذشته ها میگه. از اون موقعی که شبا همه خونه ی هم جمع بودن،اون موقعی که هر شب،شب نشینی داشتن و همه با هم رفت و آمد داشتن. میگه "یادش بخیر.. اون موقع ها هر جا میرفتیم،تا میرسیدیم،میگفتن شکراله خان شرو کن! بابا بزرگتم شرو میکرد قصه گفتن. قصه ی یوسف و زلیخا، رستم و سهراب، امیر ارسلان...

اون موقع ها که تلویزیون نبود!اگرم بود اینطوری نبود که همه ی خونه ها داشته باشن! واسه همین هر شب یا ما مهمون بودیم،یا مهمون داشتیم! میمودیم زیر کرسی میشستیم و بعدش بابابزرگت شرو میکرد به قصه گفتن!"


کنار بابابزرگ که حالا با بدن ضعیفش روی تخت دراز کشیده و دیگه اون بابابزرگ سر حال نیست، نشستم و دستش تو دستمه. به شوخی میگم: بابایی چرا تا حالا برای ما از این قصه ها نگفتین؟!؟!

میگه قصه ی امیر ارسلان؟ میگم آره! دیگه هیچی نمیگه...

....

بابابزرگ مثل همیشه خواب و بیدار روی تخته و من و مامان و مامان بزرگ داریم گوجه شور (خیلی خوشمزس!) میخوریم و آروم حرف میزنیم.

بلند میشم و میرم روی مبل میشینم. بابابزرگ میشینه روی تخت، عصاشو میگیره دستش، زل میزنه به من و بی مقدمه میگه:

"سالهای دور،در کشور مصر،یه رمالی بود،به اسم خواجه نمان. خواجه نمان وضع خوبی داشت، یه بار رمل اندخات و براش سفر در اومد. یه سفر خوب. خواجه نمان بار و بنش رو جمع کرد و از راه دریا به سفر رفت. توی کشتی،به جزیره ای رسید. با خودش گفت: خوبه که برم به این جزیره ! بازم رمل انداخت و دید خوب اومد.به ناخدا گفت لنگر بندازه،از کشتی پایین اومد و رفت داخل جزیره. داخل جزیره یه جنگلی بود،رفت توی جنگل و دید که صدای گریه میاد.. به صدا نزدیک شد و دید که زیر یه درخت،یه زنی نشست و داره گریه میکنه... به زن نزدیک شد و پرسید: چرا گریه میکنی؟ زن گفت: من همسر پادشاه این مملکت بودم! دشمن بهمون حمله کرد و پادشاه رو کشت و من فرار کردم...

بابابزگ داستان رو میگه و میگه و میگه...و من گوش میدم(میذارمش تو ادامه مطلب)

حالا اون نومزد بنده خدای فرخ لقا منتظر فرخ لقا نشسته و فرخ لقا و امیر ارسلان پیش همن....

قرار میشه که با هم شبونه فرار کننن."

به اینجای داستان که میرسه بابابزرگم میگه: قصش خیلی درازه!بذار یه وخت که من سر حال بودم و وخت بود،برات میگم،الان خوب یادم نمیاد...

لبخند از رو لبام محو میشه،تو ذهنم میگم: یعنی میشه بازم بشینی و برام قصه بگی...؟

بابابزرگ عصاشو برمیداره و با کمک مامان بزرگ از جاش بلند میشه...

.

.

.

.

این بابابزرگ من حالا حالش بدتر شده... همش رو تخت خوابه... صداش گنگ و نا مفهومه...

این بابابزرگ،اون بابابزرگی نیست که وقتی دستامو فشار میداد نالم تا آسمون هفتم میرفت!من دلم نمیخواد تظاهر به درد کنم وقتی دستامو فشار میده...دوست دارم درد بکشم...دوست دارم زورش بهم بچربه...

دلم نمیخواد بابابزرگم برای چند قدم راه رفتن نیاز به چهار نفر آدم داشته باشه تا دور و برش رو بگیرن و هر پنج قدم رو توی ده دقیقه راه بره...

دلم نمیخواد وقتی میخواد روی صندلی گوشه ی ایوون بشینه،مامانم و مامان بزرگم زیر بازوشو بگیرن و من پایه ی صندلی رو محکم بچسبم که صندلی کج نشه و آخرم طاقت دیدن این صحنه هارو نداشته باشم و صندلی رو ول کنم و برم توی خونه...

دلم میخواد هنوزم بابابزگم بیاد کنارم بشینه،دستشو بندازه دورمو منو محکم به خودش بچسبونه و یه گاز محکم از لپام بگیره...

دلم میخواد هنوزم نگام کنه و بگه:آخرشم به من بوس ندادی!یادت باشه...

دلم میخواد هنوزم باهام بگه و بخنده و بین تمام نوه ها،عزیز ترین نوش باشم و اینو به هیشکی نگه،اما من ته قلبم حسش کنم...

دلم میخواد بابابزرگ مغرورم رو همونطور مغرور و سرسلامت ببینم! غرور خالیش،بدون سلامتی،عذابم میده...

عذابم میده وقتی میبینم وقتی ته لیوان آب رو نمیتونه بخوره،غرورش بهش اجازه نمیده بگه یکم لیوانو پر تر کن،فقط میگه نمیخورم...

عذابم میده وقتی دکرا موقع سرم زدن به بدنش،نمیتونن رگ پیدا کنن...

از عذاب کشیدنش عذاب میکشم!

چون دوسش دارم!چون مهرشو حس کردم!چون بابابزرگ به معنای واقعیه برام!چون نمیتونم دستای استخونیشو ببینم...


دوست دارم بازم،مثل قدیما،دستمو توی دستاش بگیره...


http://s3.picofile.com/file/7400071719/IMG_20111230_172522.jpg


بهترین بابا بزرگ دنیا!

                                 روزت مبارک!


+ایشالا هر سال ،مثل امسال ،جای رژ لبم روی دستا و گونه های مهربونت بمونه....

داستان امیر ارسلان....

خواجه نمان از زن خواست تا همراهش به سرزمین اونا بره!زن قبول نکرد. خلاصه از خواجه نمان اصرار و از زن انکار.تا اینکه خواجه نمان گفت که بیا وگرنه اینجا تنها تلف میشی.

زن قبول کرد و همراه خواجه نمان سوار کشتی شد. خواجه نمانا از ناخدا خواست تا به سرزمین برگرده . ناخدا پرسید تو که قصد سفر داشتی؟! خواجه نمان گفت نه سفرم منتفی شد.

خلاصه اونا به سرزمین خودشون برگشتن و چند روزی خواجه نمان از زن پرستاری کرد. بعد از چند روز،خواجه نمان به زن گفت:من میخوام که تو رو به همسری بگیرم.زن گفت قبوله ولی یه شرط داره! خواجه نمان از شرط پرسید و زن گفت که من باردارم و تو باید صبر کنی تا بچه به دنیا بیاد و بعد از اون،من با تو ازدواج میکنم.خواجه نمان هم قبول کرد.

چند وقتی گذشت و بچه به دنیا اومد.

خواجه نمان بزرگای شهر رو دعوت کرد و ولیمه داد و از اونا خواست تا برای اون بچه اسم انتخاب کنن.

هر کسی یه چیزی گفت . یکی گفت خواجه غلام. یکی گفت خواجه امیر.خلاصه هرکی یه چیزی گفت... خواجه نمان گفت نه... این پسر اسمش "امیر ارسلانه"....

و اینطور شد که امیر ارسلان به دنیا اومد...

سالها گذشت و امیر ارسلان بزرگ و بزرگتر شد! اون یه پسر عادی نبود...

روزی از روزها،امیر ارسلان برای گردش به جنگل رفته بود که صدایی شنید که یکی میگفت:کمک... امیر ارسلان نزدیک شد و دید مردی بالای درخته و یه شیر پایین درخت ایستاده. مرد به امیر ارسلان گفت که نزدیک نشه وگرنه شیر اونو میدره. امیر ارسلان از نام و نشون مرد پرسید. مرد گفت که من اقبال شاه (فکر میکنم همین بود!) هستم و برای تفریح به اینجا اومدم. شیر به ما حمله کرد و لشکر من فرار کردند.

امیر ارسلان هم به شیر حمله کرد و اونو کشت و پوستشو انداخت روی زین اسبش،سوار اسب شد.اقبال شاه از نام و نشان امیر ارسلان پرسید.و اون خودشو پسر خواجه نمان معرفی کرد.اقبال شاه دست نوشته ای به خواجه نمان نوشت و گفت که پسرت یه تنه یک شیر رو از پا در آورد... شما و پسرت رو در فلان روز به سرزمینم فرا میخونم.

امیر ارسلان به خونه برگشت ونامه رو به پدر نشون داد! خواجه نمان فهمید که دیگه امیر ارسلان وقتشه که جریانو بدونه،اما بازم هیچی نگفت...

روز موعود فرا رسید اما خواجه نمان به اون سرزمین نرفت. بعد از چند وقت نامه ای از طرف اقبال شاه به دست خواجه نمان رسید که به اون اخطار کرده بود که باید بیاد و اگر نیاد دستگیر میشه. اینطوری بود که راهی اون سرزمین شدند....

توی تمام دروازه های سرزمین ،عکس دختر اقبال شاه، "فرخ لقا" بود. امیر ارسلان عکس رو میبینه و یه دل نه صد دل عاشق فرخ لقا میشه...

بعد  از ورود به شهر و دیدن اقبال شاه،امیر ارسلان همه چیز رو راجع به اینکه "بزرگ زادس" میفهمه و دیگه به سرزمینش بر نمیگرده و از عشق فرخ لقا توی یه بار مشغول به کار میشه و شبا هم همونجا میخوابه و از اونجا نگهداری میکنه.

به امیر ارسلان میگن که شاه دونفر رو پیش خودش داره،قمرشاه و شمس شاه که بعضی وقتا میان اینجا!به حرفای قمر شاه گوش نکن،اما به شمس شاه خوب گوش کن.

روزی از روزها قمر شاه میاد به بار و امیر ارسلان رو صدا میزنه اما اون اهمیت نمیده. قمر شاه هم میره.

چند روز بعد شمس شاه میاد و به امیر ارسلان میگه چند وقت دیگه عروسی دختر شاهه و قبلش میان به بار. هر گلی زدی به سر خودت زدی.

روز موعود فرا میرسه. از قضا فرخ لقا هم دورادور تعریف امیر ارسلان رو شنیده بوده و خواستار دیدارش بوده. فرخ لقا با همراهاش به بار میاد و امیر ارسلان رو صدا میزه و یواش در گوشش میگه،شب عروسی منه،یا خودتو برسون،یا من خودمو میکشم.

شب که میشه امیر ارسلان با لباس مبدل وارد قصر میشه و به سمت اتاق عروسی میره،از طرفی فرخ لقا هم به نامزدش گفته که من قبل از مراسم باید با خدای خودم دو ساعت عبادت کنم و به اتاق کناری رفته و کنار دستش کاسه ی زهر گذاشته و منتظر امیر ارسلان نشسته بود.

امیر ارسلان خودش رو به اتاق رسوند و یواش در رو باز کرد،فرخ لقا تا صدای در رو شنید اومد کاسه ی زهر رو برداره و سر بکشه که امیر ارسلان با پاش زد و کاسه ی زهر ریخت و گفت: فرخ لقا منم... امیر ارسلان....

حالا اون نومزد بنده خدای فرخ لقا منتظر فرخ لقا نشسته و فرخ لقا و امیر ارسلان پیش همن....

قرار میشه که با هم شبونه فرار کننن.

نظرات 29 + ارسال نظر
تیراژه سه‌شنبه 16 خرداد 1391 ساعت 12:47 ق.ظ http://tirajehnote.blogfa.com/

چقدر دلم گرفت و چقدر به دلم نشست این پستت مهرآسا
امیدوارم سال های سال جای رژ لبت روی دستهایش باشد
همان چیزی که خودت آرزو کردی

مرسی تیراژه!
منم امیدوارم!
دعا کن تیراژه...

آناهیتا سه‌شنبه 16 خرداد 1391 ساعت 03:15 ق.ظ

چقدر این عکسو دوست دارم محدثه
آره عزیز حسی که این پست داشت کاملا لمس شدنی بود
واقعا لذت بردم
سایشون مستدام
اصلا نمیشه میزان خاصی برای وجود نازنینشون قائل شد
انتها ندارن
این نسل طلایی تکرار نشدنیه

مرسی آناهیتا
سایشون کم نشه... ایشالا....

سارا سه‌شنبه 16 خرداد 1391 ساعت 11:13 ق.ظ http://www.takelarzan.blogsky.com

اشک تو چشمام جمع شد با خوندنت عزیزم یاد باباجون خودم افتادم...
امیدوارم خدا همیشه بابابزرگ مهربونت رو سالم و سلامت واست نگه داره
میدونم چه حسی داری عزیزم چون این حس داره خودمو خفه میکنه

سارا دعا کن فقط...
:(

هاله سه‌شنبه 16 خرداد 1391 ساعت 01:08 ب.ظ http://assman.blogsky.com

ایشــالا تا دنیا دنیاس بابا بزرگت امیرارسلان بخونن

هاله کاش بشه برام بقیشو بخونه....

Mohammad سه‌شنبه 16 خرداد 1391 ساعت 03:31 ب.ظ http://blog.parsiya.ir

زیبا بود ....
احساساتی شدم

امیدوارم بابا بزرگت به اون غرور و سلامتیش برگرده.....
ایشالا که سلامت باشه و همیشه در کنارتون باشه...
گفتی دلت نمیخواد بابا بزرگت میخواد حرکتی کنه جایی بشینه یا از جایی بلند شه چند نفر کمکش کنن...
واقعا هم نباید بخوای ...دعا کن بدتر از این نشه...
یاد مادربزرگ مرحومم افتادم...
بیچاره چقدر زجر کشید.
....
پدر بزرگمم حال خوشی نداره....
ولی باز بهتر شده....
منم باز اون دعواهاشو دوست دارم ببینم
اون زمانکه سر حال بودو ما شلوغ میکردیم و اون دعوامون میکرد....
هی خدا....

روز همه ی پدرها و پدربزرگ ها مبارک باشه...ایشالا سایشون بالای سره همه ی بچه هاشون باشه.



______________________
راستی یه چیزی ( واسه اینکه از حال و هوای غم بیایم بیرون) :
میگم خوب شد اینبار سلسله مراتب تاکسی سواری رو رعایت نکردی بابا بزرگتو ببری تو تاکسی اونجا دستشو بگیری بعد عکس بندازی!

ایشلا سلامت و زنده باشن...
فعلا

سلام داداشی!
ایشالا بابابزرگت خوب شن!
مرسی داداشی!
ــــــــــــــــــ

بگم چی نشی تو محمد!!!!
مرسی...
فعلا

موسن چهارشنبه 17 خرداد 1391 ساعت 12:59 ب.ظ

با رمز یاابرفض خوندن این پست رو آغاز می‌نمایم...

علی یارت پهلوون!
:دی

موسن چهارشنبه 17 خرداد 1391 ساعت 01:06 ب.ظ

همه بابابزرگا بهترینن
ایشالا همیشه سالم و تندرس باشن تا آخر عمرشون

ایشالا!

[ بدون نام ] چهارشنبه 17 خرداد 1391 ساعت 01:07 ب.ظ

بعد اون جمله آخری خیلی منو متاثر کرد می‌دونی؟ خیلی :دی

یه چی بهت میگما!!!

موسن چهارشنبه 17 خرداد 1391 ساعت 01:07 ب.ظ

ادامه مطلبم داره؟
برو بابا

ادامه مطلبش مال تو نیس!
خودتی!!!

arefeh جمعه 19 خرداد 1391 ساعت 12:52 ق.ظ

Be hamin shedat va omgh manam in heso be babajunam dzram

خدا نگهشون داره!
تو کدوم عارفه ای الان؟؟؟؟

مریم شنبه 20 خرداد 1391 ساعت 03:16 ب.ظ http://najvaye-tanhai.blogsky.com

محدثه عزیزدلم

ojobe دوشنبه 22 خرداد 1391 ساعت 03:19 ب.ظ http://www.justmiad.blogsky.com

oookhiiiiiiiiiiiiiiiiiii
khyli ba mohebati aji

مرسی آجی

تابستان یکشنبه 28 خرداد 1391 ساعت 05:05 ب.ظ http://blogfa.com

وبلاگ خوبی داری خوشحال میشم با هم تبادل لینک کنیم.

این الان آدرس وبلاگ خودتونه؟؟!!!

arefeh یکشنبه 28 خرداد 1391 ساعت 06:45 ب.ظ http://ashianeye2.blogsky.com

Mohadese kojai khanumi azat khabari nis daram negaranet misham khubi

سلام عزیزم!
راستش زیاد نیستم!
یهنی هستم،اما نه مثل اون موقع ها! حتی جای دکمه های کیبورد رو هم یادم رفته!!! :D
ببخشید نیومدم!
بوووووووس!

Ni mA دوشنبه 5 تیر 1391 ساعت 11:30 ق.ظ http://Darkknight.blogsky.com

che esme zibayi

silent دوشنبه 5 تیر 1391 ساعت 01:49 ب.ظ http://no-arus.blogfa.com/

خیلی قشنگ بود
واقعا متاسفم براتون
ایشالله خدا صبر بده بهتون

ممنون سایلنت جان

محمد مهدی دوشنبه 5 تیر 1391 ساعت 02:30 ب.ظ http://mmbazari.blogfa.com



سلام


تسلیت عرض میکنم ...

روحشان شاد .

سلام...
مممنونم
ایشالا غم نبینین...

آوا دوشنبه 5 تیر 1391 ساعت 02:33 ب.ظ

دیر رسیدم.....خدا
بهت صبر بده گلم
روحشون شاد...
یاحق...

سلام آوا جان
ممنون عزیزم
غم نبینی گلم...

تیراژه دوشنبه 5 تیر 1391 ساعت 04:27 ب.ظ http://tirajehnote.blogfa.com/

سلام عزیز دلم
تسلیت میگم محدثه جان
دلت آرام
روح پدر بزرگت در آرامش
که حالا روی ابرها نشسته و برای فرشته ها قصه ی امیر ارسلان را به یاد تو تعریف میکند..

تیراژه...
نمیتونم باور کنم...
ممنون تیراژه جان

chapdast دوشنبه 5 تیر 1391 ساعت 04:41 ب.ظ

این پست رو که خوندم اصلن فکر نمی کردم به این زودی زود بابا بزرگت برا همیشه آروم بگیره...
روحش شاد محدثه جان... امیدوارم غم آخرت باشه...

خود منم فکرشو نمیکردم
هیچ وقت!
هنوزم باور نکردم!
نمیشه باور کرد...
ممنون چپ دست... ممنون...

yasna دوشنبه 5 تیر 1391 ساعت 06:49 ب.ظ http://delkok.blogfa.com

محدثه جان تسلیت می گم بهت عزیز...

مرسی عزیز
لطف کردی
ایشالا غم نبینی

اردی بهشتی دوشنبه 5 تیر 1391 ساعت 06:54 ب.ظ http://tanhaeeeii.blogfa.com

تسلیت میگم خانومی
غم آخرت باشه
بوس

مرسی اردیبهشتی جونم!
بوس!
غم نبینی

تسلیت میگم مهراسا.....

ممنون پری...

دل آرام دوشنبه 5 تیر 1391 ساعت 09:57 ب.ظ http://delaramam.blogsky.com

خدا رحمت کنه پدر بزرگ عزیزت رو
دلتون صبور

ممنون دلی
ایشالا جز شادی برات پیش نیاد...

فاطمه شمیم یار دوشنبه 5 تیر 1391 ساعت 10:24 ب.ظ

سلامم محدثه جان
از عمق دلم تسلیت میگم این حس رو دوماه پیش تجربه کردم...تلخه خیلی زیاد.....
همش لبخند ها و حرفای مادربزرگم جلو چشمامه....

فاطمه جان...
ممنون که سی ام گذاشتی
آره اون صحنه ها...
وای خدا...

دختری از یک شهر دور دوشنبه 5 تیر 1391 ساعت 11:19 ب.ظ

عزیزم خدا رحمتشون کنه...
ما رو هم توو غم خودت شریک بدون...

مرسی هاله جان
ایشالا که همیشه ی همیشه شاد باشی عزیزم...

دختری از یک شهر دور سه‌شنبه 6 تیر 1391 ساعت 08:46 ق.ظ

تسلیت میگم محدثه جونم...
ما رو هم توو غمت شریک بدون...
خیلی ناراحت شدم عزیزم...

رعنا پنج‌شنبه 8 تیر 1391 ساعت 03:53 ق.ظ http://rahna.blogsky.com

تسلیت میگم محدثه .... یا مهرآسا ..

مرسی رهنا

سارا پنج‌شنبه 8 تیر 1391 ساعت 10:29 ق.ظ http://www.takelarzan.blogsky.com

روح پدربزرگ نازنینت شاد عزیزم

ممنون سارای عزیز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد