از اونجایی که من قبلا یه بار این پستو تا نصفه نوشتم و بعدش بلاگ اسکای خان ِ نامرد،سیوش نکرده،واقعا نمیدونم چجوری باید دوباره بنویسمش!
پنجشنبه هفته ی پیش،صبح ساعت 5ونیم بود که از دوستی که تا اون موقع بیدار مونده بود و داشت باهام حرف میزد و من هم داشتم سر یه موضوعی متقاعدش میکردم،خدافظی کردم و رفتم که آماده شم برای یه سفر یه روزه، به دریاچه اوان،نزدیکای قزوین!
چون هوا گرم بود و مثلمن اونجایی که میخواستیم بریم،ظهرهای وحشتناکی داشت،مانتوی آستین سه ربعمو پوشیدمو کاپشنمو برداشتم برای شب!
بعد از ساعتها تو ماشین موندن و همخوانی با خواننده های مختلف و گذشتن از دستشویی های سر راه و اینا، بالاخره به کوههایی رسیدیم که به محل مورد نظر ختم میشد،باید اول راههای کوه آلود (!!) رو پشت سر میذاشتیم،تا به دریاچه میرسیدیم!
هرچی بالاتر میرفتیم،صحنه ها زیبا تر میشد و آدم دلش میخواست ماشینو بذاره یه گوشه و دیگه جلو تر نره! دیدن کوه و دشت از بالا واقعا فوق العاده بود! درست مثل یه تابلوی نقاشی! و تنها حرفی که میشد زد این بود: خدا جون چقدر زیبا نقاشی کردی...
همینطور از کوه ها بالا رفتیم،بالا و بالاتر... تا رسیدیم به ابرها... درست میون ابرها! دستمو از شیشه ی ماشین بیرون گرفتم... سرمای ابر ها میون دستم،حس کردنشون رو ی پوستم،یه حس توصیف ناپذیر و فوق العاده...
و بالاخره دریاچه ای که وسط کوها قایم شده بود و خلاصه رضایت داد که ما ببینیمش!
البته ما دریاچه رو دور زدیم و رفتیم پشت دریاچه ساکن شدیم به دور از هیاهو...
تا اینجای داستان،همه زیبایی های خاص بود...
و اما بعد!
ظهر شد،آفتاب مستقیم میتابید و مام که خوشحال از اینکه لباسمون خنکه و گرممون نبود! زمین پر از ملخ و بوته های تمشک،پر از خار!دستم هم از اون قسمتی که آستین تموم میشد،به بعد قرمز شده بود و منم میخواروندمش هی!
روی دریاچه کنار خشکی،یه تیکه تنه ی درخت افتاده بود و جون میداد برای عکس انداختن، دختر داییمو صدا کردم و دوربینو دادم دستش،با کفشای لج داره هفت سانتیم رفتم روی چوب و حواسم بود که نیفتم،وایسادم و ژست گرفتم (!!) برای عکس،که یهو حس کردم یچی زیر پاک تکون خورد و وقتی پایین رو نگاه کردم،چنگک خرچنگ خان ِ محترم،صدای جیغ منو به آسمون هفتم برد!!! :|
قرار نبود شب بمونیم،اما شب موندیم! همونجا،اونور دریاچه تنها و بی کس! با صدای گرگ و سگ و گراز!!! مردها که تا صبح بیدار موندن و کشیک دادن، ما هم تو سه تا چادر با ترس و لرز هی خوابیدیم و هی با صداهای مختلف از خواب پریدیم!
یادمه خوابیده بودم که یهو حس کردم بالای سرم،دقیقا بالای سرم ، دوتا سگ دارن با هم دعوا میکنن! از خواب پریدم و سرمو گرفتم! گفتم الان میپرن چادرو پاره میکنن و میان داخل! :| مامانو داییمم بیدار شد و داییم بدو بدو رفت بیرون!
نصفه شب بود که دوباره از خواب بیدار شدم و شنیدم که داداشم داره با پسرِ خوانواده ای که تازه اومده بودن حرف میزنه و اون پسر میگه: "ما اینجا خیلی میایم،هیچ وقت این صدارو نشنیده بودیم! ما خودمون روستایی هستیم!این صدا،صدای گرازه!"
یا ابلفضل! :| یعنی آدم تو اون لحظات میمیره تا صب شه دیگه!!!
ولی بالاخره صب شد!
ما هم بعد از خوردن صبونه،عزم برگشت کردیم! خر کیف از اینکه هنوز سرمون روی بدنمونه! :دی
اینم دریاچه،از اونور!
وقتی رسیدیم خونه،من تازه فهمیدم سرخ شدن دستم،به خاطر خاروندن دستم نیست، بلکه آفتاب سوختگیه! :| لامصب از درون سوزونده بود!قشنگ پخته بودم! تا چهار پنج روز همینطوری میسوختم! :|
اینم از سفر یه روزه ی ما!
+ تولدت مبارک آقای مرخصی رفته! :دی تولدت مبارک محمد!
+با تشکر از همسایه ای که یاری کرد تا ما وبلاگ داری کنیم! :دی ممنون از کسی که حجم عکسارو کم کرد، امضا : یک عدد دختر ِ بدون فتوشاپ! :(
:))
گرازای دوس داشتنی!!
جای خوشکلی بود، ولی دوباره خواستین برین شبو نمونین دیگه به زیباییش نمیارزه!
اولا سلام کن!
دوما کجا دوس داشتنی بودن؟! باید میفرستادم مشهد میخوردتت،تا ببینم دوس داشتنی بودن اون موقع یا نه! :|
نه دیگه کجا بریم؟! :|
عزیز دلم با پینت هم میشه حجم کم کرد ;)
ﺑﻪ ﺑﻪ!!!
ﺍﻟﯽ ﺧﺎﻧﻮﻣﯽ! ﮐﺠﺎﯾﯽ ﺷﻤﺎ؟!
ﺁﺭﻩ ﻣﯽﺩﻭﻧﻢ ﻭﻟﯽ ﻫﻢ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻠﺪ ﻧﺒﻮﺩﻡ، ﻫﻢ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﯿﻔﯿﺖﺷ ﻣﯿﻮﻣﺪ پایین!
ﺧﻮﺑﯽ ؟؟؟
ایشالا همیشه به سفر و گردش ، البته منهای اون قسمت وحشتناک گذروندن شب تا صبح اش !
ﺍﯾﺸﺎﻻ ﺑﺎ ﻫﻢ! :ﺧﺨﺨﺨﺦ!!!
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻣﻨﻬﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﻗﺴﻤﺘﺎﯼ ﻭﺣﺸﺘﻨﺎﮎ ﻭ ﺍﯾﻨﺎ! :ﺩﯾ!
به به میبینم که حسابی خوش گذشته! :)
جای شما خالی ِ خالی! :دی
اااا چه حالی کردین. من تا حالا نرفتم یه بار فامیلی بریم خوش می گذره.
گراز داره؟ حالا چه کاریه خب آأم عکس هایش رو می بینه اصلا شما رفتین انگار ما رفتیم والا.
آره اصن رفتیم فضا!!! :| حال چیه؟!!
گراز؟! نههههههه!! خوبه که! گراز دوست شماس! :دی
(آیکون یه دختر با افکار شیطانی! :دی)
سلام ؛خیلی از متن وعکساتون لذت بردم ...
قشنگ بود.
سلام
ممنون :)
عکسا باز نشد کامل...ولی میفهمم چی میگی واسه خودم هم پیش اومده...برای همینه که من زیاد از پیک نیک خارج از شهر رفتن خوشم نمیاد
چرا مزه میده که!
خاطره میشه بعدا! :دی
هرچند هنوز جای نیش حشرات موذی خوب نشده!!! :خخخخخخخ!!!