فصل شکوفه

من صدای بازتاب خویش را میشنوم...در این قمار،حاکم،تنهاییست...

فصل شکوفه

من صدای بازتاب خویش را میشنوم...در این قمار،حاکم،تنهاییست...

مهمونیه!

همیشه از اینکه خونمون مهمون بیاد بدم میومده! به خاطر اینکه همش باید بلند شم و پذیرایی کنم و هی خم و راست شم!

اما همیشه از مهمونی رفتن خوشم میومده،به خاطر اینکه فامیلا دور هم جمع میشن و میگن و میخندن و چیزی جز شادی واسه آدم نیست!

حالا یه ماه تمام مهمونی دعوتیم!نه فقط من!نه فقط فامیلام،نه فقط کسایی که دوسشون دارم!بلکه همه و همه به این مهمونی بزرگ دعوتن! صاحب این مهمونی هم خود خداس!

ماه رمضون اومده و بازم تو سفره ی ما عطر نون پیچیده!

بازم طعم خوش حلیم های ممد آقا،مهمون خونمونه!

بازم چایی داغ و نون و پنیر مهمون خونه ی ماس!

بازم صدای ربنا میپیچه تو گوشم!

بازم صدای اذان موذن زاده منو به سمت سفره میکشونه!!!


گشنگی نیس که زجر داره،تشنگی نیست که آزار میده! این آزار دهندس که تو موقع افطار سفره ی تو پر باشه و یکی با آب روزشو باز کنه! خدا جونم!به حق همین روزات، کسی دستش خالی نمونه!مردی نباشه که دم افطار با دست خالی بره خونش!


خدایا!هرکی به هر چیزی که دوس داره برسه!

خدایا!دست همه رو بگیر!

خدایا!اگه دوس داشتی،دست منم بگیر.

ازدواج نا موفق!

من وقتی 6 سالم بود یه بارازدواج کردم!با پسری به اسم رامین. یکی از پسرای مهدکودک مون بود.من و فرانک با هم دوست بودیم و آرمین و رامین هم با هم بودن،دوتا برادر دوقولو که هیشکی نمیتونست تشخیصشون بده.رامین آروم بود و مودب،آرمین شر بود و شیطون ! رامین منو دوست داشت و آرمین فرانک رو! منم همیشه پز مودب بودن رامین رو به فرانک میدادم! مادر هر 4 تامون هم از معلمهای مهد بودن.

اما نحوه ی ازدواج ما! یه روز که تو کلاس بودم،ریحانه(یکی از همکلاسی ها) که داشت با رامین حرف میزد،منو صدا کرد و گفت محدثه؟

منم رفتم جلو و گفتم چیه؟

گفت: مگه ....................؟(بقیه حرفش تو همهمه ی جمعیت گم شد و من نفهمیدم چی گفت!)

منم که از لحن حرف زدنش حس کرده بودم که اون با رامین حرفش شده و چون میخواد حرف خودشو به کرسی بنشونه با این لحن از من سوال کرد،و منم که دموکراسی دخترانم بهم میگفت که حرف حرف دختراس، بدونه این که بدونم سوالش چی بود،با اعتماد به نفس تمام گفتم:آره!!!!

اونم برگشت به رامین نگاه کرد و گفت دیدی گفتم قبول میکنه؟

رامین هم سرخ و سفید شد و لبخند زد! من اونموقع هم دوزاریم نیفتاد! بعدش فهمیدم که بعله! اینا میخوان منو بگیرن واسه رامین!

ریحانه شد مامان من و من رو با زور و گریه کشوند سر سفره ی عقد،یه چادر هم انداختن رو سرم و منو نشوندن پیش رامین! یه چادر دیگه هم گرفتن بالای سرمون و عاقد (که یادم نیس کدوم یکی از بچچه ها بود) خطبه رو خوند و منم سومین بار،با گریه بله رو گفتم!!!!

و ما شدیم زن آقا رامین! حتی بعد از بازی هم من زنش بودم و چادر عقد  روی سرم بود! موقع ناهار شد(آخه مهد کودکمون ناهار هم میداد)،سفره رو پهن کردن و من و رامین کنار هم،عاشقانه نشستیم،من همش سرخ و سفید میشدم و میگفتم رامین تورو خدا بسه!اما از خر شیطون که پایین نمیومد!

خلاصه کنار هم غذا هامون رو خوردیم و مامان هامون هم فهمیدن که ما عقد کردیم!یعنی کل مهدکودک فهمید!

 

چند سال پیش،وقتی سوم راهنمایی بودم،باز با هم همکلاسی شدیم!تو کلاس زبان! خیلی خجالت کشیدم!

 

یادش بخیر!!!!!! تو عالم بچچگی چه دورانی داشتیم!!!!!

هررررررررررررررررررررررر!!!!



پ.ن:...............!!!!

پ.ن2: تا یک شمبه سمت مسنجرم نمیام!یعنی چت نمیکنم! البته به غیر از اونی که الان دارم باهاش میچتم!!!خب منم دل دارم دیگه!!!


از این به بعد میخوام هر سری یه یکی دو بیتی از سعدی بذارم!اینم اولیش!


سعدی نوشت:

هزار بوســه دهد بت پـرســت بر سنـگی                  که ضر و نفع محال است از او نشان دادن!

تو بت ز سنگ نه ای،ز سنگ سخت تری                 که بــر دهـــان تو بوســــی نمیـتـوان دادن!

تسلیت

میخواستم بگم تسلیت واژه ی کوچکیست در برابر غم بزرگ شما،تسلیت مرا بپذیر،

اما دیدم چقدر از این جمله بدم میاد!!!


تو این لحظه ها هیچی و هیچ کس نمیتونه آدمو آروم کنه.

شاید سکوت بهترین حرفی باشه که بشه زد.


کیامهر داغدیدس.

خدا بهش صبر بده.

یه فاتحه برای شادی روح مادر بزرگ عزیزش بخونید.

دوستت دارم

عزیزم تولدت مبارک.

ادامه مطلب ...

حرفهای ناخوانا!!!

درد دارد این گفته ها

درد دارد دلم

عمریست میخواهم بگویم و نمیتوانم

عمریست حرفهایم را در چشمانم مینویسم

تا با زبان "نگاه" بخوانیشان!

امروز که در آیینه نگاه میکردم

فهمیدم

حرفهایم چه ناخوانا هستند!





پ.ن1: این پست مخاطب نداشتااااا!!!! نیاین بگین "عاشق شدی دلواپسی گرفته راه نفست و این حرفا ها"! از همین تریبون تکذیب میکنم!!!!


پ.ن2: دیروز 31 تیر بود،یعنی آخر تیر.قرار بود آخر تیر من...اما خب...

نمیدونم این کاری که کردم نامردیه یا نه،اما اینطوری خیلی بهتره. خدایا تو خودت دیدی وقتی اونموقع پای حرفم وایسادم،چه افتضاحی به بار اومد!!فقط یه کار میتونم بکنم!

اما نمیدونم اون کار درسته یا اشتباه!!!

خودت کمکم کن خدا!!!