فصل شکوفه

من صدای بازتاب خویش را میشنوم...در این قمار،حاکم،تنهاییست...

فصل شکوفه

من صدای بازتاب خویش را میشنوم...در این قمار،حاکم،تنهاییست...

ازدواج نا موفق!

من وقتی 6 سالم بود یه بارازدواج کردم!با پسری به اسم رامین. یکی از پسرای مهدکودک مون بود.من و فرانک با هم دوست بودیم و آرمین و رامین هم با هم بودن،دوتا برادر دوقولو که هیشکی نمیتونست تشخیصشون بده.رامین آروم بود و مودب،آرمین شر بود و شیطون ! رامین منو دوست داشت و آرمین فرانک رو! منم همیشه پز مودب بودن رامین رو به فرانک میدادم! مادر هر 4 تامون هم از معلمهای مهد بودن.

اما نحوه ی ازدواج ما! یه روز که تو کلاس بودم،ریحانه(یکی از همکلاسی ها) که داشت با رامین حرف میزد،منو صدا کرد و گفت محدثه؟

منم رفتم جلو و گفتم چیه؟

گفت: مگه ....................؟(بقیه حرفش تو همهمه ی جمعیت گم شد و من نفهمیدم چی گفت!)

منم که از لحن حرف زدنش حس کرده بودم که اون با رامین حرفش شده و چون میخواد حرف خودشو به کرسی بنشونه با این لحن از من سوال کرد،و منم که دموکراسی دخترانم بهم میگفت که حرف حرف دختراس، بدونه این که بدونم سوالش چی بود،با اعتماد به نفس تمام گفتم:آره!!!!

اونم برگشت به رامین نگاه کرد و گفت دیدی گفتم قبول میکنه؟

رامین هم سرخ و سفید شد و لبخند زد! من اونموقع هم دوزاریم نیفتاد! بعدش فهمیدم که بعله! اینا میخوان منو بگیرن واسه رامین!

ریحانه شد مامان من و من رو با زور و گریه کشوند سر سفره ی عقد،یه چادر هم انداختن رو سرم و منو نشوندن پیش رامین! یه چادر دیگه هم گرفتن بالای سرمون و عاقد (که یادم نیس کدوم یکی از بچچه ها بود) خطبه رو خوند و منم سومین بار،با گریه بله رو گفتم!!!!

و ما شدیم زن آقا رامین! حتی بعد از بازی هم من زنش بودم و چادر عقد  روی سرم بود! موقع ناهار شد(آخه مهد کودکمون ناهار هم میداد)،سفره رو پهن کردن و من و رامین کنار هم،عاشقانه نشستیم،من همش سرخ و سفید میشدم و میگفتم رامین تورو خدا بسه!اما از خر شیطون که پایین نمیومد!

خلاصه کنار هم غذا هامون رو خوردیم و مامان هامون هم فهمیدن که ما عقد کردیم!یعنی کل مهدکودک فهمید!

 

چند سال پیش،وقتی سوم راهنمایی بودم،باز با هم همکلاسی شدیم!تو کلاس زبان! خیلی خجالت کشیدم!

 

یادش بخیر!!!!!! تو عالم بچچگی چه دورانی داشتیم!!!!!

هررررررررررررررررررررررر!!!!



پ.ن:...............!!!!

پ.ن2: تا یک شمبه سمت مسنجرم نمیام!یعنی چت نمیکنم! البته به غیر از اونی که الان دارم باهاش میچتم!!!خب منم دل دارم دیگه!!!


از این به بعد میخوام هر سری یه یکی دو بیتی از سعدی بذارم!اینم اولیش!


سعدی نوشت:

هزار بوســه دهد بت پـرســت بر سنـگی                  که ضر و نفع محال است از او نشان دادن!

تو بت ز سنگ نه ای،ز سنگ سخت تری                 که بــر دهـــان تو بوســــی نمیـتـوان دادن!

نظرات 28 + ارسال نظر
کیانا شنبه 8 مرداد 1390 ساعت 12:27 ب.ظ http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com

سلااااااااااااااااام .اوووول
عجب بچچه ای تووو!!!! خجالت نمیکشییی؟؟؟؟؟ بیحیااااااااااااااا
واای خدا بچچگی چه عالمی داره البته من از این کارا نمیکردم هیچوخ

الان پ.ن واسه من بووود دیگه نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
میدونستم :دی

سلااااااام!!! بعله!اولیتو قربون!!!!!
هرررر!!!!

من؟
چرا من خجالت بکشم خو؟؟!!!!!
آره!یکی تو از این کارا نمیکردی یکی من!!!!

خوب دیگه حالا لو نده که دخترم!!!!

اوجوبه شنبه 8 مرداد 1390 ساعت 12:57 ب.ظ http://www.ojobeam.blogsky.com

آخی
آره بچگیا چه حالی میداد خدایی!
بزنه و الانم جدی جدی بیاد خاستگاریت! چییییییییی میییییییشه
من آپم گلم

آره واقعا خیلی خوب بود!!!!

وااای!نه! نگوووووو!!!!!

چشم خانومی.

هاله بانو شنبه 8 مرداد 1390 ساعت 01:34 ب.ظ http://halehsadeghi.blogsky.com/


اینو داشته باش تا برم بخونم و برگردم

چشششم!
منتظرت میمونم! برام نامه بنویس!!!!

مرد مرده شنبه 8 مرداد 1390 ساعت 01:38 ب.ظ http://www.mardemordeh.blogfa.com

خیلی جالب بود شاید بعدنم همدیگرو دیدین وقسمت هم شدین

وای خدای من! نگین تو رو خدا!
حیف من!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
هرررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر!!!

هاله بانو شنبه 8 مرداد 1390 ساعت 02:14 ب.ظ http://halehsadeghi.blogsky.com/

پس اونوقت الان شما صاحی شوهر هستید دیگه ....
هرررررررررررررررررررررررررررررر
خیلی با حال بود محدثه
خوبه که با همه جزئیات یادت مونده

نه بابا! ولم کرد رفت دیگه! واسه همون گفتم ازدواج نا موفق!!!!
هی وای من!!!

آره من همیشه اتفاقای خاص رو با جزییات تمام یادم میمونه!!!

کیامهر شنبه 8 مرداد 1390 ساعت 02:15 ب.ظ

اولا که خیلی دلت بخواد
الان دخترخانومای سی - چهل ساله دارن واسه شوهر خودشون رو می کشن
بعد تو تو چار سالگی شوهر کردی کفران نعمت می کنی؟
اسم این پست رو باید بذاری ازدواج کاملا موفق

خب من نیست خیلی خاصم و اینا،واسه همین نیازی نیست که دنبال شوهر بگردم!!!!!!!!!!!!!!(ای وای!چرا دماغم انقدر دراز شد؟؟!!!جلومو نمیبینمممممممم!!!!!!!)

آقا کیامهر دیگه اونقدرا هم ماهر نبودم که! 4 سالگی چیه؟ 6 سالم بود به خداااا!!!!

چه موفقیتی برادر من؟!!! نیست الان که!
معلوم نیست کجاست؟!!!!
هی وای من!!!!

بهنام شنبه 8 مرداد 1390 ساعت 03:21 ب.ظ http://www.delnevesht2011.blogfa.com

سلام
واقعآ که! همین شماهایید که بی جنبه بازی درمیارید باعث میشید طرح های تفکیک جنسیتی ایجاد بشه دیگه!
حالا سوم راهنمایی که همکلاسی شدید دیگه پیشنهاد نداد؟!

علیک سلام!!!

هررر! خوبه دیگه!!!! هررررررررررررر!!!!

راستشو بگم؟؟ خودش که نه!یعنی خیلی خجالتی بود سوم راهنمایی! اما داداشش...!!!!!
به کسی نگیاااااااا!!!!!!

کوالا شنبه 8 مرداد 1390 ساعت 05:07 ب.ظ

سلااااااااااااااااااام

چقدره باحال بود این داستان ازدواجت و از اون باحال تر مواجه شدن دوبارتون بعد از سال ها


عجب خاطره ی دلنشینی بود

سلااااااااام!!!!

هرررررررررررر!!آره!مثل این فیلم هندیا!

اوه!!واقعا؟؟!!

bahar شنبه 8 مرداد 1390 ساعت 06:33 ب.ظ http://mangeneshodegan.ir

با نمک بود!!
من یادمه مهد کودک بودم از یه پسره خوشم میومد که بور بود،خو ندیده بودم آدم اون شکلی
بعد یه شب خواب دیدم پسره تبدیل شد به این مورچه زردا،از اون روز هم از پسره متنفر شدم هم از مورچه ی زرد!
به قول خودت هرررررررررر

وااااای!منم وقتی بچچه بودم عاشق این پسر بورا بودم!!!

اوه!مورچه زرد چیه دیگه؟؟!!!

هرررررررررررر!!!!

دختری از یک شهر دور شنبه 8 مرداد 1390 ساعت 08:32 ب.ظ http://denizlove.blogsky.com/

دوران بچگیه دیگه من سوتی هام وحشتناکتره اما عمرن بگم!!!!به هر حال میرفتی بغلش میکردی میگفتی شوهر نازنینم خجالت کشیدن دیگه یعنی چی؟؟؟؟

بگو بگو بگووووو!!!!!
باید بگی!!!!

واه واه واه!!! خوچم نمیاد ازش خب!!!! ای!!!فکر کن!!!

هاله یکشنبه 9 مرداد 1390 ساعت 12:22 ق.ظ http://assman.blogsky.com

من که آمادگی رو به فساد کشیده بودم :))))))
کلا بچه ی عاشق پیشه ای بودم !
اولین نقاشیم هم دو تا آدم بودن .. دختر و پسر ! یکیش خودم بودم اون یکی پسر همسایمون .. بماند که می رفتم می چسبیدم به این پسر بدبخت همسایه و آبروی مامانم بر باد می رفت :دی

الان این آقاتون کجاس؟ خوبه؟؟:دی

راستی سلام :

هررررررررررررررر!!!!
خوبه حالا همسایه داشتین!!!

هی وای من!!!منو ول کرد رفت!!!
نمیدونم کجاس،چه میکنه،زندس،مردس؟!!!

اوا سلاااام!!!خوبی؟؟؟!!!
هررررررررررررررررررررررر!!!

زهره یکشنبه 9 مرداد 1390 ساعت 01:09 ق.ظ http://my-university.blogfa.com

الهی
منم تنها زمانی دوست پسر داشتم دوران مهدبود
راستی آپ کردم بالاخره

آخییی!!
میبینی دل مارو دخترم؟؟!!!! هررررررررررررررررر!!!!

راس میگی؟؟!!!
الان میام!

فرناز یکشنبه 9 مرداد 1390 ساعت 02:34 ق.ظ http://doggish.blogsky.com

واو چه دقیق یادته همه چیو !!!!
...
یاد بچگیم افتادم ... البته من تجربه ی ازدواج نداشتم ... :دی

اوهوم! یادم میمونه اینجور چیزارو!!!

جدا؟ تجربه ی خوبی رو از دست دادی!!! هرررررررررررررررررر!!!

حدیث یکشنبه 9 مرداد 1390 ساعت 09:18 ق.ظ http://khatkhatihayman.blogfa.com

سلاممم عزیزمم
چقدر بامزه...حالا فهمیدم چرا مامانم هیچوقت منو مهد نذاشت واسه اینکه توش بچه هارو شوهر میدادن.. عجب...
باحال بود محدثه..

سلااام!!!

آخهه مامان من مثلا اونجا خودش دبیر بود،مراقبم بود!!!ولی دیدی چی شد؟؟!!!

هرررررررررررررر!!!

ناهید یکشنبه 9 مرداد 1390 ساعت 10:45 ق.ظ http://nahid2369.blogfa.com

عجب ۶ساله های مارمولکی بودین

دست شما درد نکنه!!!

به من چه؟ تقصیر اونا بود خب!!!!

علیرضا یکشنبه 9 مرداد 1390 ساعت 12:13 ب.ظ http://yek2se.blogsky.com/

عجبببببببببببببببببببب
ما هم بچه بودیم از این شیطونی میکردیم ولی دیگه در این حددددددددددددددددددددددددددددددد

هررررررررررررررررررررر!!!
دیگه ما خیلی پیشرفته بودیم!!!!

زهره یکشنبه 9 مرداد 1390 ساعت 02:32 ب.ظ http://my-university.blogfa.com

یادم رفت بگم
دوتا عکس دیگه توی قسمت خاطره احسان اضافه کردم
امضا زایا و یه عکس از میثم

اوکی

علی.م. یکشنبه 9 مرداد 1390 ساعت 04:15 ب.ظ http://hobnob.blogsky.com

آخــــــــــــــــــــــــــــــــــی پس تو هم شوهر داری
ایول. خیلی خاطره ی قشنگی بود. منکه کلی خندیدم.
منم یادمه 6-7 سالم بود یه دختری رو که تا همین پارسال هم اونو میخواستم ، دوستش داشتم.
به آبجیم گفتم من از این خوشم میاد. میری بهش بگی. آبجیم گفت آره چرا که نه.
رفت بهش گفت و اونم قبول کرد و کلی اونروز با هم بازی کردیمو خوشحال بودیم.
یادش بخیر.
منکه الان بخشیدمش! خدا هم ببخشتش.

پ.ن....!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
پ.ن2: ای کلک. پس تو هم مسنجر زیاد میری
حواست باشه آبجی. این عشقهای مسنجری آخر عاقبت خوبی ندارنا!
از ما گفتن بود

علی!اذیت نکن دیگه!!!!

آخی!الهی!
خوبه که بخشیدیش!

پ.ن1:....!!
پ.ن2:کی گفته من از عشق و عاشقی حرف زدم؟؟!!!کامنت اولی رو بخون با جوابش!!دوستمه بابا!!!!

ارش پیرزاده یکشنبه 9 مرداد 1390 ساعت 05:17 ب.ظ http://www.arashpirzadeh.persianblog.ir/

رامین هم این خاطره یادش بود

نمیدونم یادش بود یا نه!
اما دومین روز فقط اطمینان حاصل کرد که من،خودمم یا نه!!!
بعد از اونم همش سرخ بود!!!

آسانا یکشنبه 9 مرداد 1390 ساعت 08:08 ب.ظ http://asanaaa.blogfa.com/

سلام محدثه جان:

جالب بود

ولی گاهی پسرا در آینده اینجور عقد و عشق و عاشقی بچگیهاشو جدی میگرنااااا

باور کن

دیدم که میگم!!!

سلام!
مرسی!
نه خدا رو شکر از شهر ما رفتن دیگه!!
از این لحاظ من راحتم!

تیراژه (مهرداد) دوشنبه 10 مرداد 1390 ساعت 01:06 ق.ظ http://www.teerajeh.persianblog.ir

سلام
بامزه بود!!

سلام!
مرسی!!

الف دوشنبه 10 مرداد 1390 ساعت 10:25 ق.ظ http://www.inspiration90.blogfa.com

عجبا ! چه بچه هایی بودین ! والا ما 6 ساله بودیم ، نمی دونستیم ازدواج چی چی هست !

خب ما هم فقط میدونستیم دو نفر که همو دوس داشته باشن با هم عروسی میکنن،با هم زندگی میکنن!!!
ما انقده بچچه های خوبی بودییییییم!!!باور کن!!!

کوالا دوشنبه 10 مرداد 1390 ساعت 12:19 ب.ظ http://www.kouala.blogsky.com

سلاااااااااااااااااااااااااااام به روزم

محدثه**al دوشنبه 10 مرداد 1390 ساعت 07:45 ب.ظ http://w-phoenix-d.blogfa.com

سلام
خاطره ی جالبی بود

راستی مرسی سر زدی خانومی

بزام میام پیشت...
تا بعد...

سلااام!!!!

ممنون!!!

تا بعد!

پا ب هوا ! دوشنبه 10 مرداد 1390 ساعت 11:51 ب.ظ http://foshar.blogfa.com/

چه جالب ! همین قضیه واسه من و الهام افتاد !! هنوز صداش تــو گوشمه که بهم می‌گفت چقدر خوشگلم !!!(یه زمانی من هم خوشگل بودم ! پ چی !؟) خودش هم از تموم دخترای مهد خوشگل‌تر بود !
یادش بخیر ! دلم هواشو کرده ، یعنی الان کجاست ؟!

آخی!
الهی!
ولی من اصلا واسه رامین از این نوشابه ها وا نمیکردم!!!

الهی!دلت هواشو کرد؟!آخییی!!

الف سه‌شنبه 11 مرداد 1390 ساعت 12:00 ب.ظ http://www.inspiration90.blogfa.com

باور ! باور ! باور !

الان دارم به خودم تلقین می کنم که باور کنم!!

هررررررررررررررر!!!!
خوبه!!!تو میتونی!!!!

FarNaZ سه‌شنبه 11 مرداد 1390 ساعت 06:49 ب.ظ http://doggish.blogsky.com/

خب دیگه اینم از بدشانسیه ماست... :))
___________
ما همون در حد لاو ریلیشن و اینا بودیم دیگه پیش نیومد عقد کنیم :دی

هررررررررررررررررررر!!!!
پس ما خیلی پیشرفته بودیم!!!!

ali چهارشنبه 12 مرداد 1390 ساعت 10:34 ق.ظ http://hees.blogsky.com

salam
خاطره قشنگی بود

شرمنده من یه خرده کم حرفم کم هم می نویسم.

مرسی!

الهییی!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد