این پست مخاطب خاص دارد. مخاطبانی که اینجا را نمیخوانند و امیدوارم هیچوقت نخوانند!
فقط برای تبریک تولد آنها.
دلم نمیخواست پست رمز دار بگذارم و رمزش را به هیچ کس ندهم! اما فکر نمیکنم خواندن چیزهایی که شاید سر در آوردنی نباشند و چیزی از آنها دستگیر آدم نشود، لطفی داشته باشد! به هر حال من مینویسم،شما هم اگر خواستید بخوانید(امیدوارم نخواهید!!!) و اگر امری بود راجع به این پست، برایم خصوصی بگذارید!!
همین.
21 تیر: روز تولد تو. تو که همیشه...خب اکثر موارد...پشت و پناه من بودی. مثل یه داداش باهام بودی و میتونستم بهت اعتماد کنمو مشکلاتمو بهت بگم.تو که هیچ وقت -مثل خیلیای دیگه- بهم نگفتی "الان حوصله غر شنیدن ندارم! الان حالو حوصله ی اینجور حرفارو ندارم!" و همیشه گوش بودی واسه شنیدن حرفام. واسه شنیدن ناراحتیام، غصه هام، حرفایی که تو دلم مونده بود،همه چی...همه چی...
درسته که خیلی وقتا زجرم دادی، اذیتم کردی،اما خب خوبیات بیشتر بوده و اونارو از بین برده.
الان که فکر میکنم میبینم خوبیات بیشتر نبوده اما خب حتما ارزششون واسه من خیلی بوده که روم تاثیر خوب گذاشته و بدیاتو نمیبینم دیگه!
هنوزم 7 سالگیمو یادمه. وقتی رفته بودم تو حیاط خونه ی مامان جون، نشسته بودم رو پله و داشتم گریه میکردم، تو اومدی و کنارم نشستی. با همون زبون بچه گونت دلایل بچه گونه ت رو گفتی و ازم خواستی گریه نکنم. چقدر دلایلت تو اون سن برام ارزشمند و مهم بود!
اما من نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم!خدایی در حقم ظلم شده بود! یادمه گفتی "مهراسا گریه نکن! اگه گریه کنی منم گریم میگیره ها!"
منم سعی کردم که اشکامو پاک کنم.
همیشه مثل یه داداش خوب پشت و پناهم بودی. کارایی که ازت میخواستم، چیزایی که باید یه پسر واسم انجام میداد رو تو برام انجام میدادی!
هیچ وقت دوس نداشتم تو روت نگاه کنمو بگم ممنونم! اما اینجا که میتونم بنویسم! اینجا هم یه تیکه از دل منه. پس تو دلم بهت میگم: ازت ممنونم که همیشه _یعنی اکثرا_ پشتم بودی. دوس دارم همیشه همینطوری بمونی.
چشم اوناییم که نمیتونن رابطه ی خواهر و برادری من و تو رو ببینن کور! مهم اینه که خودمون میدونیم که من مثل خواهر واسه تو هستم و میمونم و تو مثل برادر واسه ی من.
(دیروز بازم حرصمو در آوردی! اما راستش ته دلم از حرفت خوشحال شدم! یه جورایی آرامش گرفتم. اما اینکه تو هم بخوای مثل "اون" فکر کنی،منو آزار میده!امیدوارم اشتباه کرده باشم.)
راستی! با اینکه تو خنگ میزنی و دو روز بعد از تولدم با ترس و لرز تولدمو تبریک گفتی! اونم پیغامی! اما من همینجا، همین روز، بهت میگم تولدت مبارک داداش کوچولوی من!
24تیر: تو تمام این 11 سال،سعیمو کردم که کادوم بهترین باشه.اما خودتم خوب میدونی،حتی اگر کادوم کم ارزش بود،عوضش باهاش بهت عشقی رو نثار میکردم که هیچ جای دنیا هیچ کس به دیگری ابراز نمیکرد.وقتی 7 سالم بود ، مجسمه ای که با دستای خودم ساخته بودم رو بهت دادم و یه نامه چسبوندم تنگش و توش تولدت رو بهت تبریک گفتم. هنوزم نامه ام رو داری.هنوزم لای آلبومت نگهشون داشتی. کاشکی همه چی رو میشد لای آلبوم سالم و دست نخورده نگه داشت. مثل احساس.
نمیخوام هیچی راجع به اون مسئله بگم.همینقدر که تو گفتی و ناهارارو زهر مارم کردی برام کافیه.دیگه میخوام تموم شه.
امسال شاید کادوم گرون تر باشه،شایدم مثل قبل.اما امیدوارم موقع گرفتنش دستات یخ نکنه از سردی چشمام. امسال فقط میخوام بهت بگم: تولدت مبارک.همین.