فصل شکوفه

من صدای بازتاب خویش را میشنوم...در این قمار،حاکم،تنهاییست...

فصل شکوفه

من صدای بازتاب خویش را میشنوم...در این قمار،حاکم،تنهاییست...

چشمان آبی زهرا

شاید 9 یا 10 سالم بود(شایدم کمتر) که این فیلم رو میداد "چشمان آبی زهرا!". جریان یه دختر 7،8یاله ی فلسطینی بود که به زور میدزدنش و میبرنش و چشمای آبی زیباش رو به چشمای پسر یکی از سران صهیونیست پیوند میزنن. پسری که کر و کور و معلول جسمی و ذهنی بودو حتی حرف هم نمیتونست بزنه! من نمیدونم این پسر چشم به اون قشنگی رو میخواست چیکار! یادمه مهندس بزرگه (داداشم!) به من میگفت "اگه بیان،من تورو میدم ببرن چشماتو پیوند بزنن،زهرا رو ول کنن!!!! آخه حیف اون چشمای آبیش نیست؟!"

هی وای من! میبینین تورو خدا؟همه داداش دارن ماهم داداش داریم!!؟!

حالا این همه بلغور کردم که اینو واستون تعریف کنم! دیروز رو تختم پلاس شده بودم،یعنی دراز کشیده بودم که یهو مهندس کوچیکه (اون یکی داداشم!) اومد تو اتاق و منم کلمو کردم زیر پتو که تشریفشو ببره! خب حوصلشو نداشتم!!  بعدم یواشکی دماغمو از اونور پتو آوردم بیرون که بتونم نفس بکشم! (چیه؟! چرا اونطوری نگا میکنین؟! خب تابستون باشه! من پتو میندازم روم! مگه چیه؟!)

خلاصه همونطوری که نسیه نسیه نفس میکشیدم و میپاییدم که دماغم رو نبینه، اونم یه بالش برداشت و گذاشت رو کللم! منم که مشکلی نداشتم! خب داشتم نفس میکشیدم دیگه! بعد هی احساس کردم چیزایی که داره میچینه رو کللم هی تعدادش میره بالا! هی چید هی چید هی چید،آخرش گفت هوووراااا! خودم تنهایی این برجو درس کردم!

بعدم رفت!

بله! منو با یه برج رو سرم گذاشتو رفت! منم در طی یک عملیات انتهاری یه حرکت جانانه زدم و همه رو ریختم رو زمین و پیروزمندانه از جام بلند شدم! چشمتون روز بد نبینه! ورداشته بود تمام عروسکامو چیده بود رو کللم! محتویات روی زمین عبارت بودند از: پت و مت، خرس گنده هه، هاپو گنده هه، سگ گاو چرون!!! و.... حتی سطل آشغال اتاقمم گذاشته بود روم!!!!

منم رفتم و مهندس خان مونو برداشتمو انداختمش تو اتاق و درو بستم و گفتم به عنوان تنبیه باید همه چیزایی که ریختی رو جمع کنی! اون بنده خدا هم عین پسرای حرف گوش کن کارشو انجام داد! منم رفتم درو باز کردم براش!

خب تا اینجاش که ربطی به چشمان آبی زهرا نداشت! داشت؟! نه نداشت!! خلاصه! شب که جیش و بوس رو انجام دادم و روانه ی لالا شدم، خرس گندهه رو تختم بود،اومدم بذارمش سر جاش . ماریا( عروسک ناز و خوگشلم!) رو بذارم روی پاش بشینه که یهو دیدم ماریا چشم ندارهههههههههههه!!!!!!!!!!!!!!!!

چشمش افتاده بود! هی وای من!

بِ دُ و،بِ دُ و، رفتم سراغ مهندس کوچیکه و در حالی که از گوشام دود میزد بیرون گفتم : تو ظهر ماریا رو برداشتی گذاشتی رو کلله ی من؟!!!

_ آره!

-چشمشششش نیییییییسسسسسسسستتتتتت!!!!!!!!!! افتاااااادهههه!!!!!

-

-پاشو بریم بگردیم پیداااااااااشش کنیییییم!!!!!!

(من در حال کشیدن دست مهندس کوچیکه به سمت اتاقم!)

خلاصه که جونم براتون بگه که پیدا نشد که نشد...

"چشمان قهوه ای ماریای من" هم مثل "چشمان آبی زهرا" از حدقه در اومد والان ماریا کوچولوم داره با یه چشم به دنیا نگاه میکنه!

میترسم تک بعدی شه! هی وای من!

نظرات 15 + ارسال نظر
محدثه پنج‌شنبه 16 تیر 1390 ساعت 10:17 ب.ظ http://shekofe-baran.blogsky.com

هووووورررااااا!
بالاخره یه جا اول شدمممم....!!!


آخه من الان چی بگم به تو؟!

کورش تمدن جمعه 17 تیر 1390 ساعت 11:11 ق.ظ http://www.kelkele.blogsky.com

هورااااااااا
منم دوم شدم
یه چی هم به من بگو

آره بابا! دوم شدی!
آخه چی بگم من به شما!!!!؟؟؟!!!

کورش تمدن جمعه 17 تیر 1390 ساعت 11:12 ق.ظ http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
حالا که تائیدی بود و ضایع شدم پس امروز میاییم عیادت اون بنده خدایی که چشم نداره

ماریااااا!!!!
هی وای من!
قدمتون رو چشم!
دکتر گفته کمپوت آناناس واسش خوبه. البته راضی به زحمت نیستیم.ولی خب دست خالی خوبیت نداره!!!!

کیانا جمعه 17 تیر 1390 ساعت 12:30 ب.ظ http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com


امان از این بچچه هااااااااااااااا

اکشال نداره ایشاا.. پیدا میشههههه

بچچهههه؟؟!!!!
الان منو گفتی یا داداشمو که مهندس شده . 25 سالشه رو؟!!!

بازیگوش جمعه 17 تیر 1390 ساعت 08:03 ب.ظ http://bazigooshi7.persianblog.ir/

هورااااااااا منم چهارم خوووو
منم یه چی بگو بهم:دی

چرا یه چی؟!
دو چی میگم به شما!
خوش اومدییی!!!!

بازیگوش جمعه 17 تیر 1390 ساعت 08:05 ب.ظ http://bazigooshi7.persianblog.ir/

یعنی خدایی الان من موندم تو سن و سال شما:؟

من قرار بود 18 سالم باشه اما انگار 8 سالمه!
داداشمم باید 25 میبود اما انگار 5 ئه!

الف جمعه 17 تیر 1390 ساعت 08:50 ب.ظ http://www.inspiration90.blogfa.com

اول یه سوال !

اینجا وبلاگ محدثه است یا مهراسا ؟! هوم ؟!

محدثه هستم!
یعنی هردوش هستم اما منو محدثه صدا میکنند!
شما با چی راحتی؟!

الف جمعه 17 تیر 1390 ساعت 08:58 ب.ظ http://www.inspiration90.blogfa.com

چقد گریه می کردیم با این فیلمه !

یادش بخیر..

آره واقعا...!
یادش بخیر...

دختری از یک شهر دور شنبه 18 تیر 1390 ساعت 11:09 ق.ظ http://denizlove.blogsky.com/

آخه منم یه عروسک داشتم چشمش گم شد خیلی ناراحت بودم اما اون موقع مهد کودک میرفتم!!!
کاش الان همه درد من گم شدن چشم عروسکم بود!!!

ااااا؟!!!
یعنی این همه اختلاف داشت اون موقع تو با الان من؟!!
خب من این عروسکمو خیلی دوس دارم!
منم همچین الکی خوش نیستم! اما خب چه میشه کرد!

زهرا شنبه 18 تیر 1390 ساعت 01:12 ب.ظ http://www.zafa.blogsky.com

آخی

ببینم چشماتو؟!!!
آبی نیست که!

الف شنبه 18 تیر 1390 ساعت 03:34 ب.ظ http://www.inspiration90.blogfa.com

شما کدوم رو دوست داری ؟!

جفتشو!!
اکثرا اینجا محدثه صدام میکنن!

الف شنبه 18 تیر 1390 ساعت 09:38 ب.ظ http://www.inspiration90.blogfa.com

چششمممم محدثه جان !


بی بلا!

کیانا یکشنبه 19 تیر 1390 ساعت 09:27 ق.ظ http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com

پسر جمات بچچه اس ...میخاد یه ساله باشه یا 3100 ساله ...
اگه توجه کنی ...رفتاراشون یکسانه

تنها پسری که من دیدم و میدونم که بچه نیست همینه.
اولین پسریه که میبینم بزرگتر از سنش فکر میکنه!
جدی میگم!
شوخیاشو نبین!

تمشک پنج‌شنبه 23 تیر 1390 ساعت 01:30 ق.ظ

آخیییی! بیچاره ماریااااا!
میخواستی تو هم چشم مهندس کوچیکه رو در بیاری و بذاری جای چشم ماریا! آخه حیف نیست یه دختر تو اول جوونیش کور بشه! دیگه کی میاد اونو بگیره آخه!!!!!
دیگه مهندس که دیگه خرش از پل گذشته!!!!

آخه تو که میدونی چشم اون سبزه! چشم ماریا قهوه ایه.آره اتفاقا بهش گفتم که اگه پیدا نکردم چشم تو رو در میارم!
حالا شاید علی رضام اونو گرفت! آخه فعلا رو پای علیرضاس!

رضا دوشنبه 14 آذر 1390 ساعت 01:17 ب.ظ http://forootan14.vcp.ir

خوب من نظر خاصی ندارم
دستم خورد رو نطرات


ولی نه
وبلاگتون و این داستان چشمان زهراتون قشنگ بود...

ممنونم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد