در اتاق عمل بسته شد و من و رضا موندیم پشت در.تمام فکر و ذکرش توی اتاق عمل بود.نگران بود و فقط راه میرفت.رفتم کنارش.
-انقدر -انقدر نگران نباشید. ایشالا که هردوشون سالم میان بیرون...راستی.... واسش اسم انتخاب کردین؟!
- -.....چی؟!!
-اسم! اسمشو چی میذارین؟
- خدا کنه چیزی نشه ...
- بابا روزی هزارتا زن میاد اینجا و با بچش برمیگرده!! ساناز که اولیش نیست! نگران نباشین!
آروم رفت و رو یه صندلی نشست. آرنجشو تکیه داد به زانوش،و دستاش، صورتش رو پوشوند.
.
.
.
ساعتو نگاه کردم "عمل باید یک ساعت پیش تموم میشد...پس چرا انقدر دیر کردن؟!...رضا تو حال خودش نیست...امیدوارم متوجه ساعت نشده باشه..."
تو همین فکرا بودم که یهو دکتر اومد بیرون. رضا دوید پیش دکتر.منم دنبالش.
-دکتر چی شد؟ سالمن؟ کی میتونم ببینمشون؟
-بچه سالمه...
-خب خدارو شکر! خانومم چی؟ حالش خوبه؟!
- ......
-دکتر حال خانومم چطوره؟
-آروم باشید لطفا آقا!!
-دکتر چی شده؟ حرف بزنید دیگه!
-...ما...ما هرکاری از دستمون برمیومد انجام دادیم، ولی...
-ولی چی؟ هان؟ ولی چی؟
-متاسفم.
پاهای من و و رضا خشک شد. دکتر قدماشو تند تر کرد و رفت. رضا عقب عقب رفت، تکیه داد به دیوار و نشست روی زمین.
"نمیتونم آرومش کنم...نباید آرومش کنم... مرد باش پسر!مرد باش!"
رفتم رو یه صندلی نشستم و آروم آروم اشک ریختم.
.
.
.
از اون موقع یک سال گذشته، امیر علی داره حرف زدن یاد میگیره! قربونش برم به رضا میگه بابا! به منم میگه....مامان!
نیم ساعت دیگه جشن عقد من و رضاس.من ازش خواستم عروسی نگیریم.
-حاضری خانومی؟!
-اااا!! رضا!تو کی اومدی؟
- 5 دقیقس دارم نگات میکنما! کجایی دختر؟ تو آینه ای؟!
-نه بابا!آینه چیه! همین جام!
-میگما!خوش به حال من!
-چرا اونوقت؟!!
-چون یه همچین خانوم خوشگلی دارم که خودشم از دیدن خودش سیر نمیشه! چه برسه به من!
برمیگردمو نگاش میکنم. دلم واسه اینجور نگاه کردنش تنگ شده...
-بریم؟ همه منتظر ما دوتان!
لبخند میزنم و میگم :بریم!
.
.
.
روی صندلی کنار رضا نشستم.امیر علی بغل مامان رضاس. روی پارچه ی بالای سرمون قند میسابن.دستمو میگیره و با اون یکی دستش قرآن رو باز میکنه و شروع میکنه به خوندن...یاد اون روزا میفتم که عاشق رضا بودم... روزایی که وقتی به هم نگاه میکردیم نفسمون بند میومد... روزایی که تو چشمای سیاهش "برق عشق" رو میدیدم... روزایی که وقتی بهم سلام میکرد،لپاش گل مینداخت و منم از خجالت آب میشدم... روزایی که عاشقش بودم... روزایی که عاشقم بود...
دستمو محکم فشار میده. به خودم میام.
-باز که تو فکری! بله رو بگو دیگه! زبون حاجی مو درآورد!
" عروس خانوم وکیلم؟"
به چشمای رضا نگاه میکنم... یه "برق" خاص تو چشماشه...این برقو میشناسم...
دستشو میاره بالا و اشکو از رو گونم پاک میکنه...لبخند میزنم...
-با اجازه ی پدر و مادرم...بله
پ.ن: نصف شب بود...اشک امونم نمیداد...چند ساعتی گونه هام خیس بود...پنجره رو باز کردم...صدای اذان پیچید تو گوشم...انگار خودش بهم میگفت "من با توام!غصه نخور! دنیا ارزش اشکای تو رو نداره!"
یعنی میشه دوباره دستمو بگیری؟ دوباره بشم همون دختری که وقتی چیزی ازت میخواستم و گونه هام "نمناک" میشد، بهم نه نمیگفتی؟ خودت گفتی همیشه هستی،بذار حضورتو احساس کنم... میشه دوباره دستمو بگیری؟
در مورد پی نوشت : باید خودت بخوای !
درمورد پی ننوشت چی؟!!
خودم که خیلی وقته میخوام ولی انگار کلا مارو گذاشته پشت در درم بسته!!!
یچی بگم ؟! از پستت هیچی نفهمیدم ! این خانومه کیش بوده که موقع بچچه دار شدنش پیش این بوده و خانومش اتاق عمل ؟! اینا مگه از اول عاشق هم نبودن ؟! خب چرا ازدواج نکردن با هم ؟!
دوست خانوادگی!
دوست خانوادگی ندیدی تا حالا؟
چرا بودن اما همیشه همه چیز اونطوری که آدم میخواد پیش نمیره!
در مورد اینکه هیچی نفهمیدی باید بگم خیلی خنگی!!! در مورد اون که خودت میدونی هم باز باید بگم خیلی خنگی!!!
داستان قشنگی بود. کمی بیرحمانه بود اینقدر زود فراموش کردن ساناز. واسه راوی رویایی بود اما واسه ساناز و اون زندگی کوتاه خوب نبود. مثل این بود که رضا هم بی میل به مرگ ساناز نبود.
در مورد پی نوشت هم بودنش همیشه هم معنی آره گفتن نمیده. همیشه دستمون رو گرفته. اگه غیر این بود دووم نمیاوردیم. بهش اعتماد کن. راحت میتونی حسش کنی به قول خودش « و هو معکم اینما کنتم» (او هر جا که باشید با شماست) آخ که چقدر نصفه شب این حضور حال میده!
خب آره. قبول دارم!
اما مردا که واسه کسی صبر نمیکنن!
بعدم اون زن خودشو فدا کرد! از زندگی چی میخواد بفهمه جز بزرگ کردن بچه ی کس دیگه! بچه ای که انقدر هم عاشقانه دوسش داره!!!
چی بگم ....
هرکسی یه سرنوشتی داره دیگه ....
چه قشنگه و چه بیرحمانه ...
پ.ن:ما که نفهمیدیم چی شد
بیرحمانه از نظر چی؟!
از نظر ساناز؟ نمیدونم والا!!!
پ.ن: هیچی! بیخیال!
داستان خوبی بود ولی خیلی نامردیه اینطوری...:(
شما چجوری دوس داری؟
بگو اونطوری بنویسم!
سلاممم
خوبی خانومی؟
سلامم!
مرسی خانومی!
پست جالبی بود..داستانکت
زیبا بود شکوفه ای..
یاحق...
ممنون عزیزم که اومدی سر زدی!
حق یارت!
آقا این نظر واسه اون پست آخره :دی

والا این پاساژ خلیج فارس بازار بزرگ هم میری میگی از اینا میخوام بعضیاشون اینجوری نگاه میکنن
فکـــــــــــــ کــــــــــــــــــــــن
حالا اینا جدا اسم ندارن؟!
جالب بود.نظر من هم مثل بقیه این بود که بیرحمانس .واقعآ چرا آقایون اینقدر زود فراموش میکنن. و البته خانوما.
در واقع همه ی آدما لحظه های زندگیشون رو زود به دست باد میسپرن که با خودش اونا رو ببره.
پ ن: معلومه که میشه.فقط باید خودت بخوای و تلاش کنی.
ای کاش اون موقع که دستمون رو گرفته بود؛ با لج بازی دستمون رو از تو دستش در نمیاوردیم که حالا در به در کوچه های تنهایی باشیم...
آدما اگه فراموش نکنن نمیتونن زندگی کنن.
پ.ن: من هنوزم منتظرشم
سلاااااااااااااااام! تو واسه چس کامنتاتو میبندی بچچه؟!
هررررررررررررر! مگه گوش پاکن لوازم آرایشم هس؟!!
آخه دیگه اینکه کامنت دونی نمیخواست که!
واااای! تو ام ندیدی؟! آره یه سرش تیزه یه سرش پهنه!